خاندان آترئوس (Atreos Family)

اساطیر یونان

خاندان آترئوس (Atreos Family)

 قسمت اول

تانتالوس (Tantalos)

 

داستان خاندان آترئوس را شعراي بسياري به شعر كشيده‎اند اما آيسخولوس با نگاشتن تريلوژي اورست آن‎ را به منتهي كمال خود رسانيده است. نفريني كه بذر آن را جد خانواده تانتالوس مي‎كارد هماره مورد بحث و بررسي نويسنده‎گان بوده است و نسل از پي نسل خود را در هر يك از اعضا نشان داده است. مورد قابل بررسي ديگر نفرت، خشم و خشونتي است كه در داستان‎هاي اين خاندان به چشم مي‎خورد.  بي‎احترامي به خدايان و شنيع‎ترين و ناپسندترين ضداخلاقيات كه به شدت سر در تابوشكني‎هاي بزرگ دارد مانند آن‎چه كه براي اديپ اتفاق مي‎افتد. گويي هر نسل در تلاش شستن خون ريخته شده اوليه با خون است و اين تسلسل ادامه دارد. گويي هرگز كسي را سر آن نيست تا در برابر كين اين خاندان تاب آورد:

«خاندان آترئوس يكي از مشهورترين خاندان‎هاي اساطيري است. ... اين خاندان سرنوشت و سرانجام شومي داشت. معروف است كه اين بدبختي‎ها و ادبار را جدشان سبب شده است كه پادشاه ليديا (Lidia) بود و تانتالوس نام داشت و با ارتكاب پليدترين كردار، بدترين و وحشتناك‎ترين كيفرها را ديد. ماجرا در اين‎جا پايان نمي‎پذيرد. نحوست كردار وي حتي تا پس از مرگش هم دامن‎گير افراد خاندانش شده بود. فرزندانش نيز شرارت و اهريمن‎‏صفتي كردند و كيفر ديدند. گويي اين خاندان نفرين شده بود، نفريني كه سبب مي‎شود آدمي ناخواسته و بي‎اراده به گناه و خطا روي آورد و ضمن آن گناهكاران و بي‎گناهان بسياري را در آتش رنج و ادبار و مرگ ناشي از آن بسوزاند.» تانتالوس فرزند زئوس و نور چشم خدايان بود. بر سر سفره آنان مي‎نشست و تنها ميرايي بود كه وي را به حريم خود پذيرفته بودند و نان و شراب خدايان را مي‎نوشيد. پليدي عمل وي را هيچ شاعري نتوانسته بسرايد. اين نشان از باور انسان باستان و پرهيز آنان از شر بوده است. تانتالوس خدايان را به ضيافتي فرا خواند و خدايان به خانه اين انسان فروتنانه قدم نهادند اما وي «در ازاي اين همه لطف و محبت، دست به عمل شيطاني و شرارت‎باري زد. او دستور داد تا تنها پسرش را قرباني كردند (يا كشتند) و بعد جسدش را در ديگي جوشاند و گوشتش را بر سفره خدايان آورد.» اين‎جا رگه ديگري از قرباني كردن انسان در فرهنگ هلني به چشم مي‎خورد اما آن‎چه كه در اين مقوله بررسي آن جذاب به نظر مي‎آيد پديده كانيباليسم يا هم‎نوع‎خواري است كه در چند جمله‎اي بدان پرداخته شد. پليدي عمل وي بدان خاطر نبوده است كه فرزندش را قرباني كرد چه خدايان قربانيان انسان را گرام مي‎دانستند و قرباني‎اي ارزنده براي يك ايزد بود. مي‎توان هم‎نوع‎خواري (اگر خدايان را با توجه به هيئت‎هاي انساني‎شان به انسان مانند كنيم.) را در ادبيات يونان و بازمانده‎هاي تمدن هلني جستجو كرد اما از اين روايت بر مي‎آيد كه قبح عمل وي همان هم‎نوع‎خواري و به پليد‎ترين شكل، فرزندخواري با خدايان بوده است.

ادامه نوشته

آیین

آيين

 آيين‎ها از دل زندگي بر مي‎آيند. از قوانين جاري زندگي برون مي‎‎آيند. انسان به عنوان موجودي معناساز، زمين بكر حيات خويش را معنا مي‎بخشد و بر هر سپيدي رنگي مي‎زند.

آيين‎ها در بر دارنده شادي و اندوه، هسته مركزي زندگي انسان  هستند. رفتارهاي انسان مدرن چون زنجيري به كهن‎ترين آيين‎ها مرتبط است. آيين زيستن، آيين زناشويي، آيين‎هاي به خاك‎سپاري (مرگ) و تولد. هر فرايندي در زندگي انسان وي را وادار به ساختن معنايي بسزا براي توجيه آن‎چيزي كه در زندگي‎ او تغيير‎ناپذير واقع است، مي‎كند؛ و براي آن قوانيني كه زندگي او را متحول و متاثر مي‎كنند.

انسان‎هاي نخستين ابتدايي‎ترين تحولات زندگي‎‎شان را جشن مي‎گرفتند. باران، وزش اولين بادي كه درختان را در اواخر زمستان بيدار مي‎كرد، شكار، محصول خوب و ... اين شادي از زندگي انسان امروز برون رفته و تنها شكل ناچيزي از آن باقي مانده است. انواع جشن‎هايي كه ما از پدرانمان به ارث برده‎ايم وحتي گاه نوع خاصي از رفتار مانند بريدن گيس به هنگام اندوهي دردناك و بسياري رفتارهاي ديگر نيز وجود دارند كه ما از ريشه‎هاي آن بي‎خبريم.

«به طور خلاصه مي‎توان فايده آيين‎ها را بدين صورت برشمرد: اول: آيين شكلي از معرفت است. اسطوره و آيين در تجسم دريافت يك جامعه از جهان است. زيرا مي‎كوشد انسان و رابطه او با جهان را تعريف كند.

«دوم: آيين مي‎تواند يك روش تعليم باشد، زيرا مشخصه جامعه ابتدايي نداشتن زبان نوشتاري است، و اجراي آيين وسيله‎اي است براي انتقال دانش و سنن يك قوم به نسل‎هاي بعدي.

«سوم: آيين ممكن است براي مهر كردن حوادث احتمالي آينده اجرا شود. يكي از وظايف عمده آيين‎ها آن است كه با اجراي آن نتيجه مورد نظري به دست آيد، مثل موفقيت در جنگ، باران مناسب، يا كسب نيرويي فوق طبيعي.

«چهارم: آيين غالبا براي بزرگ‎داشت نيرويي فوق طبیعی، پيروزي در شكار يا جنگ، گذشته يك قوم، يك قهرمان، و يا يك توتم به كار مي‎رود.

«پنجم: آيين مي‎تواند سرگرم كننده و لذت‎بخش باشد. حتي جدي‎ترين مراسم، وقتي نمايش داده شوند، يا به صورت يك الگوي رسمي تكرار شوند، و يا توسط بازيگران ماهري اجرا شوند، مي‎توانند سرگرم ‎كننده باشند.

«جوزف كمبل (Joseph Campbell) براي يافتن تركيبي از اقسام اساطير و آيين‎ها آن‎ها را به سه دسته تقسيم مي‎كند: لذت (غذا، پناهگاه، روابط جنسي، خويشاوندي)؛ قدرت (انگيزه پيروزي، مصرف، بزرگ‎نمايي خويشتن يا قبيله)؛ و وظيفه (به خدا، به قبيله، به آداب يا ارزش‎هاي جامعه). جمع اين سه عامل مي‎تواند فراواني غذا، فرزندان، نيروي برتري بر دشمن، اتحاد فرد با جامعه، و هم‎چنين پذيرش جهان‎بيني جامعه را از طرف افراد قبيله تضمين كند.»[1]

«آيين‌ها سلسله اعمالی هستند که غالبا ارزش سمبوليكي دارند و به جا آوردن آن‌ها معمولا از طرف مذاهب يا سنت‎هاي يك گروه مذهبي- سياسي براي تاكيد بر اهمیت آن‌ها تايين مي‎شود. يك آيين ممكن است در فواصل منظم يا در موقعيت‎ها خاص يا به صلاح‎ديد افراد يا گروه‎ها انجام شود. ممكن است از طرف يك فرد، يك گروه يا مجموع چند گروه‎؛ در مكاني دل‎خواه يا مكان‎هاي خاص در نظر گرفته شده براي آن آيين؛ هم در حضور عموم و هم به صورت خصوصي و يا در برابر عده خاصي انجام پذيرد. آيين ممكن است محدود به موضوع مورد نظر يك گروه و قادر به تاكيد بر گذر بين دين و موقعيت جامعه باشد.

«اهداف آيين‌ها متفاوتند: بر آورنده فرايض ديني و اعتقادی هستند يا بر آورنده نياز به تكرار آيينی خاص و براي تاكيد مضاعف بر آن هستند و یا گاه آيين‎ها تنها براي لذت از به جای آوردن خود آيين برگزار مي‎شوند.

«آيين‎هاي مختلف در بر دارنده خصيصه‎هاي بيشتر جوامع شناخته شده انساني در گذشته و حال هستند و تنها در بر دارنده آيين‎هاي متفاوت پرستش نيستند مانند: پيمان‎هاي وفاداري، تاج‎گذاري، ازدواج‎ها و به خاك‎سپاري‎ها، شروع مدرسه، ملاقات در كلاب‎ها، رويدادهاي ورزشي، مهماني‎هاي هالويين (Halloween)، خريد كريسمس و غيره. بسياري از حركات معمول ما مانند دست دادن و سلام كردن كاملا آييني هستند.»[2] در هر موردي به جاي آورندگان آيين‎ها به‎خصوص در دنياي مدرن از پيشينه و يا سمبول پس آن بي‎خبرند و تنها ناچار از انجام آن عمل آييني هستند و اين براي اين است كه گاه آييني رايج در ميان مردم به چندين هزاره پيش باز مي‎گردد.

«بنا بر طبيعت سمبوليكي آيين‎ها، به سختي محدوديت براي عمل‎كردهاي آييني كه حال با زندگي مدرن منافات دارد مي‎توان اعمال كرد»[3] و درست به همين دليل مفاهيم آييني به زير عمل‎كردهاي ناخودآگاه آدمي فرو رفته‎اند.

«آيين‎ها اهداف خاص خود را به همراه دارند كه عبارتند از:

        · پرستش

        · آيين‎هاي پاك‎سازي با هدف مشخص براي پاك كردن ناپاكي‎ها كه ممكن است سمبوليكي و يا واقعي باشد.

        · كفاره دادن (خود را از شر چيزي ناپاك خلاص كردن)

        · وقف كردن (از خود گذشتن براي چيزي خاص)

        · كسب دانش

«علارغم اين‎كه آيين‎ها اغلب در مفهوم به همراه عمل پرستش در كليسا (به عنوان مثال) به كار مي‎روند، خويشاوندي حقيقي بين هر رهبر مذهبي (ديني) و آيين مي‎تواند بسيار در بردارنده سازمان قدرتمند آن دين باشد و در اين شكل كشيش مي‎تواند همان شمن برگذاركننده آيين باشد.

«آيين‎ها همواره با يك احترام همراه هستند. بسياري از آيين‎ها در بردارنده احترام به يك خدا (الهه) يا موقعيت احترام برانگيز يك انسان هستند»[4] كه اكنون نيز به زير لايه‎هاي روان آدمي به حيات خود ادامه مي‎دهند و روان‎شناسان معتقدند به جاي آوردن مناسك آييني (حتي ساده‎ترين آن‎ها) با ايمان بدان، يكي از بهترين راه‎كارهاي جلوگيري از افسردگي زندگي انسان مدرن است.

«هر چه بر دانش انسان افزوده مي‎شود، دريافت او نيز از نيروهاي فوق طبيعي و روابط علت و معلولي تغيير مي‎يابد، در نتيجه برخي از آيين‎ها كنار نهاده مي‎شوند، يا تعديل مي‎يابند.»[5]



[1] اسكار گ. براكت: تاريخ تئاتر جهان، ترجمه هوشنگ آزادي‎ور، تهران، انتشارات مرواريد، چاپ سوم، 1380، جلد اول، ص 32 تا 34.

[2] دانش‎نامه آزاد مجازي ويكي‎پديا، آيين. www.wikipedia.com/rituals

[3] همان.

[4] همان.

[5] همان.

طلايِ گیسویي كه فراموش مي‎شود

ايفي‎ژني، طلايِ گیسویي كه فراموش مي‎شود

 

ايفي‎ژنيا (Iphigeneia, Iphigenia, Iphianassa) نامي زيبا، به معناي زاده قدرت (Strong Born or Born to Strength) است. تمام زندگي و سرنوشت اين دختر در الفت و مهرباني و معصوميت معنا شده است. درست مانند گلي به رنگ زندگي در ميان صخره‎هاي خشن ميسنه مي‎درخشيد كه پدرش فرمان داد تا به اوليس بيايد.

 شانزده ساله، در اوج لطافت و زيبايي‎اي كه از كودكي به سوي بلوغي زنانه مي‎رود. قرباني شدن ايفي‎ژنيا را مي‎توان با مصلوب شدن مسيح مقايسه كرد. هر دو در نهايت معصوميت براي ديگران قرباني شدند. هر دو سراسر بخشش پاي به قربان‎گاه گذاردند و هر دو در نهايت جواني خويش. ايفي‎ژنيا با تمام پديده‎هايي از اين دست قابل مقايسه است مانند ذبح اسماعيل كه در مبحث قرباني بدان بيش‎تر پرداخته شده است. هم‎چون بره‎اي سپيد و رام با قدم‎هاي خود كه بوي معصوميت كودكانه مي‎دهد پاي به قربان‎گاه مي‎گذارد و دل پدرش كه زنجير گران شاهي بدان پيچيده است را با نهايت عشق و بخشش به درد مي‎آورد. تمام نمونه‎هاي كهن و مدرن قرباني شدن در نهايت معصوميت  قابل مقايسه با ايفي‎ژني هستند.

ايفي‎ژنيا نمونه زيبايي معصومي است كه نقاشان و شاعران بسياري خلق كرده‌اند و  بيشتر براي قرباني شدنش به ياد مانده است و حال اين چندان مهم نيست كه آيا او واقعا قرباني شد يا نه.

«در مورد ايفي‎ژني فرضيه‎هایي وجود دارد كه او دختر خود هلن بوده است. پيش از آنكه تروايي‎ها هلن را بدزدند وي توسط شاه آتن، تزئوس (Theseus) ربوده شد و برادر هلن ديوسكور (Dioscuri) چندي بعد هلن را كه ايفي‎ژنياي نوزاد را در آغوش داشت و در زمان اسارت در آتن به دنيا آمده بود، از آتنيان باز پس گرفته و به اسپارت زادبومش باز آورد. هلن براي حفظ آبروي خود ايفي‎ژني را به خواهرش كليتم‎نسترا مي‎سپارد و كليتم‎نسترا آن‎چنان به ايفي‎ژني نزديك مي‎شود كه در ادوار آينده وي را كاملا دختر خود مي‎داند.

«در كتاب كاتالوگ زنان هزيود (Hesiod) ايفي‎ژنيا را ايفي‎مدييا (Iphimedeia) ناميده است و گفته است كه او تبديل به خداي هكات (Hecate) شد. ... اين بازشناسي‎هاي نزديك از ايفي‎ژنيا و آرتميس به صاحب‎نظران اين شهامت را داده است تا باور داشته باشند كه ايفي‎ژنيا خود يك الهه شكارگر بوده كه با آرتميس المپ‎نشين يكي انگاشته شده است.»[1]

ايفي‎ژنيا يكي از معدود شخصيت‎هاي اساطيري است كه اين‎چنين دست‎خوش تغييرات در مفاهيم بنادينش شده است. عده‎اي از اسطوره‎شناسان بر اين باورند كه او با آرتميس يكي شده است و اين يكي از مباحث بسيار مجادله برانگيز در پي شناسايي و بيرون كشيدن او از دل ديگر اساطير بوده است:

آنتونيوس ليبراليس (Antonius Liberalis)، اسطوره شناس يوناني در يكي از مقاله‎هاي خود درباره ايفي‎ژني مي‎نويسد كه: «پس از رهايي از توري به جزيره‎اي به نام ليوك (Leuke) فرستاده شد و در آن‎جا با آشيل (ناميرا) به زير نام مستعار اورسيلوچليا (Orsilochia) ازدواج كرد. هم‎چنان منابع سرشار از نظريه‎هاي فراوان هستند و گويي تنها آنان را مي‎توان به عنوان اشكال متفاوت ايفي‎ژني پس از قرباني شدنش پذيرفت. گفته مي‎شود كه پس از آن‎كه ايفي‎ژني از توري به همراه برادرش گريخت مجسمه آرتميس را به آرگوس زادگاهش و به قولي ديگر در معبد آرتميس در براورون (Brauron) يا آليكا (Allica) برد جايي كه خود باقي عمر را در خدمت آرتميس، گذراند.»[2] اين سرنوشت شاه‎زاده خانم ميسنه‎اي است كه پس از گرفتار بودن در خون پدران خويش در نهايت به اعماق صلح در درون خودش می‎رسد. وي تا آخر عمر به همان كار مشغول بود. تا لحظه مرگ. گفته مي‎شود مجسمه آرتميس به لاكونيا (Laconia) جايي كه مردم وي را ستايش مي‎كردند فرستاده شد.

ايفي‎ژني به عنوان يكي از قدرتمند‎ترين اساطير يونان از سده شش و هفت پيش از ميلاد شناخته شده است. در الياد هومر آورده شده ايفياناسا (Iphianassa) يكي از سه دختر آگاممنون بود.[3] آيا مي‎توان گفت كه اين همان ايفي‎ژني بزرگ‎ترين دختر آگاممنون و منظر نظر ماست؟ و اين چيزي جز يك تغيير نام نيست؟ يكي از احتمالات بر اين است كه يونان كهن يكي از مراكز داد و ستد دنياي خودش بود و اين تغيير نام‎ها از مواجهه اقوام ديگر با نام‎هاي اساطير يوناني به‎وجود آمده است اما آورده شدن نام ايفي‎ژني در ايلياد از اين نيز بحث‎برانگيز‎تر به ميان مي‎آيد. در كتاب نهم (سرود نهم) ایلیاد، آگاممنون براي دل‎جويي از آشيل كه وي را رنجانده است، مقدار چشم‎گيري هدايا پيشنهاد مي‎كند و مي‎گويد مي‎تواند داماد من نيز شود و نام سه دخترش را به زبان مي‎آورد: «... و اگر باري به سرزمين‎هاي آرگوس بازگرديم، وي داماد من گردد، مي‎خواهم به همان اندازه اورست، اين پسر يگانه كه ناز پرورده‎ من است، او را بزرگ بدارند. من در کاخ خود سه دختر دارم: كريزوتميس (Chrysothemeis)، لائوديس (Laodice) و ايفياناسا (Iphianassa): مي‎تواند آن را كه دل از او بربايد به سراي پله[4] (Pele) ببرد.»[5]  ايفياناسا را مي‎توانيم يكي از نام‎هاي ايفي‎ژنيا بدانيم و اين به ما كمك مي‎كند كه به نظريه قطعي تغيير نام ايفي‎ژنيا در ادوار مختلف آگاه باشيم. هم‎چنان كه اين نيز به قوت خود يك احتمال است و از احتمالات بر مي‎آيد كه ايفي‎ژنيا نامي جديدتر براي بزرگترین دختر آگاممنون بوده است و در عين حال تعداد بسياري از محققان ايفي‎ژنيا و ايفياناسا را دو شخص كاملا متفاوت از يكديگر مي‎دانند كه متاسفانه جايي براي به قطعيت رسيدن درباره آن نيست. اما نكته بسيار مهم در اين‎جاست كه چرا در ايلياد، يكي از پر اهميت‎ترين منابعي كه شناساننده اساطير يونان پس از هزيود (به لحاظ معنايي و نه زماني) بوده است، اشاره‎اي به داستان معروف قرباني شدن ايفي‎ژنيا توسط پدرش نشده است؟ آن‎چه تراژدي‎نگاران يونان باستان مي‎نگاشتند، به قول ارسطو تقليد و تقليد بسيار درست از اساطير و خاندان‌های بزرگ بود. نکته قابل توجه ديگر اين‎جاست كه در نقش‎هايي بر سفال‎هاي به دست آمده از سده‎هاي پيش از هومر و يا هم‎زمان با وي، داستان قرباني شدن ايفي‎ژني ديده مي‎شود. به دشواري بتوان گفت كه داستان قرباني شدن ايفي‎ژني از قلم هومر افتاده باشد. عده‎اي بر اين باورند كه هومر به عنوان حماسه‎سرايي قدرتمند كه ارسطو ستوده است از آوردن شاخ و برگ اضافي در منظومه‎اش پرهيز كرده و بسياري حوادث را قرباني داستان اصلي ايلياد كه همان جنگ تروا است، كرده است و بدين دليل از ايفي‎ژني نامي برده نشده است. در پاسخ بدين دفاعيه مي‎توان گفت كه تمام حركت ناوگان يونان به سوي تروا در گرو ريخته شدن خون ايفي‎ژني بوده و پس از آن هم‎چنان كه قابل اثبات است، نام ايفي‎ژني در شمار زندگان در ايلياد آورده شده و اين گره معماي هويت ايفي‎ژني را در ايلياد نمي‎گشايد و هنوز قدرتمند‎ترين نظريه اين است كه سرگذشت اين شاهزاده خانم اسطوره‎اي به مرور زمان تغيير كرده است. در بسياري از منابع و حتي فيلمي كه از زندگي ايفي‎ژني، محصول 1977 يونان ساخته شده ايفي‎ژني را قرباني مي‎كنند.

ادامه نوشته

آيين‎هاي قرباني (ادامه)

آيين‎هاي قرباني و زيبایی‌شناسي خون

 باور ما از خون به زير اعماق حجاب‎هاي خودآگاهيمان رفته است. انسان پيش از تاريخ هستي محض بود. خون براي انسان پيشين تابو و داراي قدرتي نهفته بود. براي ما خون همان قدرت را دارد با اين تفاوت كه قدرت آن و آگاهي ما به زير سراپرده‎هاي فراموشي رفته‎اند.

خون يعني مرگ و زندگي، هر دو. عشق و نفرت هر دو. شايد با كمي تفاوت همه معناها در آن يافت مي‎شود.

هر زندگي‎اي، هر جانداري در اين جهان صاحب خون است. حتي گياهان كه داراي خون سبز گياهي هستند و زمين كه نفت خون اوست. تيره‎هايي از سرخپوستان معتقدند كه نفت خون زمين است و اگر آن را بيرون بكشيم زمين مي‎ميرد. امروزه زمين در قسمت‎هايي كه نفت آن كامل بيرون كشيده شده و تمام شده، بسيار باير است و هيچ گياهي در آن نمي‎رويد.

نوشيدن سمبوليكي خون عيسي به همان آيين انسا‎ن‎خواري و درون بردن انرژي او از طريق گوشت و خونش باز مي‎گردد. قرباني كردن سالانه عيسي، بازمانده آيين‎هاي قرباني كردن انسان ميان اقوام ابتدايي و يك سمبول عظيم قدرتمند از قرباني كردن انسان به شمار مي‎رود و به شکل دیگر به باورهای قدرتمند انسان پیشین از انرژی نهفته در خون است.

هالوكاست به عنوان نمونه قرباني شدن انسان براي ناصافي خون است.[1]

«ارزش‎هاي ديگري نيز به خون نسبت داده مي‎شد بدين منظور كه انسان پيشين باور داشت كه خدايان در خون زندگي مي‎كنند و آن را مقدس مي‎كنند. فرهنگ‎هاي ديگر لمس كردن خون را، به‎خصوص خون مرده (به دليل ناپاكي آن خون) را ممنوع كرده بودند. در برخي اقوام خوردن خون باب بوده است و گفته مي‎شود كه اين آيين خون‎خواري هنوز در ميان برخي اقوام (تانزانيا) وجود دارد. افسانه خوان‎خواران و ومپاير‎ها (Vampire) از باور بشر از نيروي نهفته در خون مي‎آيد.»[2] در برخي مذاهب آيين‎هاي سمبوليكي يا واقعي تغذيه از خون تكرار مي‎شوند.

فاست با خون خود با شيطان پيمان مي‎بندد. خون براي شيطان ارزش بسزايي دارد. فاست چيزي بسيار باارزش را مي‎دهد تا چيزي باارزش نيز دريافت كند.

همواره اين خون است كه بيمار مي‎شود و به ماده‎اي معتاد مي‎شود.

انسان چگونه مي‎تواند به قدرت بي‎كراني به نام خدا چيزي تقديم كند؟ به نظر خون‎ريزي براي يك خدا يا الهه هديه‎اي چشم‎گير به شمار مي‎آيد. پس ارتباط خون‎ريزي و آيين‎هاي قرباني تنگاتنگ به يكديگر پيوسته‎اند و هر آيين سمبوليكي زماني در دوران‎هاي پيش از تاريخ عمل‎كردي حقيقي بوده است.

قرباني انسان براي انسان مدرن يك تابو شده است اما زماني انسان‎ها در فرهنگ‎هاي گوناگون بدان باور داشته‌اند.

قرباني‎هايي كه خون در بر داشتند عمدتا براي پاك كردن گناه برپا مي‎شدند. به همين دليل مسيحيان به قرباني كردن دوباره اعتقاد ندارند چراكه باور دارند كه مسيح يك‎بار خود را براي گناه تمام بشريت قرباني كرده است.

گفته مي‎شود كه هم‎نوع‎خواري با قرباني انسان ارتباطي تنگاتنگ دارد و نمونه بارز آن را در اساطير، كرونوس مي‎دانند كه توانست تمام فرزندان خود جز زئوس را بخورد. شايد از اين بتوان به درون بردن نيرو (و قدرت) فرزندانش تلقي كرد، هرچند كه روايت اسطوره‎اي بر اين است كه او از هراس از كف ندادن قدرت فرزندانش را بلعيد.

ارتباط هم‌نوع خواری را می‌توان در گوشت‌خوار شدن او دانست. انسان هزاران سال است که به خوردن گوشت روی آورده است. تاریخ تمدنی که پس پشتمان قرار دارد سرشار از نمونه‌های هم‌نوع‌خواری است که خواسته و ناخواسته اتفاق افتاده است و قدم آن نیز به ساحت سحرآمیز اساطیر کشیده شده است.

ادامه نوشته

خشم آرتمیس

خشم آرتميس (آرتميس و ايفي‎ژني)

 

تئوگنیس[1] (Theognis):

«ای آرتمیس، بانوی شکارگر زاده زئوس،

ای کسی که آگاممنون آن‌جا که ناوگانش را به سوی تروا آرایش دادهافراشته بود، خواستت را برپای داشت،

نیایش مرا بشنو، مرا از گزند (اهریمنان) برهان که این چه بسیار کوچک است برای تو و چه شگرف برای من...»[2]

 

آرتميس و آپولو حاصل زناشويي زئوس با لتو هستند كه باز مي‎گردد به پيش از ازدواج هرا و زئوس. باري هرا تا آن‎جا كه در توان داشت در آزار لتو كوشيد و آن‎جا كه نااميد شد زايمان وي را عقب انداخت و لتو پس از روزها سرگرداني از هراس هرا بر روي زمين نه شبانه روز درد زايمان را تاب آورد تا اين‎كه در آخر ايزد زايمان را كه هرا زنداني كرده بود آزاد مي‎شود و بالاخره آپولو و سپس آرتميس زاده مي‎شوند.

«اشتقاق نام آرتميس ناشناخته است و هيچ نشاني از شخصيت وي را بازگو نمي‎كند. قوانين دگرگوني‎هاي آوا شناختي مؤيد پيوند اين نام با زندگي خرس (زيرا حيوان مقدس او را خرس مي‎دانستند) نيست و به پاس زايش وي در جزيره اُرتي‎ژيا، او را با بلدرچين مربوط دانستند. صفتي به معناي سالم و بي‎نقص را نيز پيشنهاد كردند كه مطابق آن آرتميس را مي‎توان چنين معني كرد: “او كه بيماري را درمان كند” اما هيچ‎يك از اين مقولات ريشه‎شناختي شخصيت پيچيده ايزدبانو مذكور را در نظر نمي‎گيرند كه ظاهرا بسياري از ايزدان، هم‎چون آپولو، از آن برخوردارند.»[3]

او بيش از هر چيز ايزدبانوي شكار و جنگل بود و نمادش يك خرس ماده بود كه «از اين نظر او را اساسا با كاليستو، كه بعد‎ها دوست و همراه وي شد، يكي مي‎پنداشته‎اند.»[4] هم‎چنين مي‎توان آرتميس آركاديايي را با آريتو(Arito)، ايزدبانوي سلتي برن(Berne)، كه نمادش ماده خرس بود، مربوط دانست.

آرتميس را ايزد نور (نور ماه) نيز دانسته‎اند اما اين نشان كم‎كم در طول تاريخ كم‎رنگ شد. در اين‎جا ايزدبانوي ماه به نام سِلِنه (Selene) نيز وجود دارد. شايد آرتميس به مروز زمان جاي خود را به اين ايزدبانو داده است.

آپولو و آرتميس، هر دو ايزدان مرگ‎هاي نابهنگام بودند و وي را لقب آپولوسا يعني بانوي‎نابودگر داده بودند. آرتميس را به جز با هكاته با ديانا ايزدبانوي افه‎سوس «نمودار باروري و يكي از گونه‎هاي مادر- ايزدبانوي بزرگ شرق»3 يكي دانسته‎اند.

آرتميس همراه گوزن يا سگي نمايانده شده است و نشان وي برگ درخت غار بوده، كه نشان افتخاري براي ايزدبانو به شمار مي‎آمده است.

آرتميس به ويژه در آركاديا، سراسر يونان، از جمله «پلوپونز، در اسپارت، كارياي لاكونيا، آتن، اژينا، المپ و دلوس»1 مي‎پرستيدند.

آرتميس به احتمال قوي شكل تغيير يافته الهه ماه به آني است كه در نمايشنامه‎هاي اوريپيد مي‎‎شناسيم.

گويي آرتميس ايفي‎ژني را انتخاب كرده بود تا مانند كساني كه وي دوست مي‎داشت باكره باقي بماند: «در اين زندگي ددگونه و برون از خانمان، جايي براي عشق‎ورزي نبود. حتي لذايذ مشروع زناشويي براي اين باكره شكارگر معنايي نداشت. او براي پاكدامني هم‎راهان خويش قوانيني سخت وضع كرده بود و كاليستوي شوربخت را كه زئوس به شكل آرتميس از او كام گرفته بود را آماج تيرهاي خود كرد.»2 پس اين احتمال وجود دارد كه آرتميس خواهان باكره ماندن ايفي‎ژني نیز بوده باشد زيرا همان‎طور كه مي‎دانيم ايفي‎ژني هرگز ازدواج نكرد.

«كوچك‎ترين بي‎توجهي نسبت به آرتميس بي‎درنگ منجر به پادافره مي‎شد.»3 اين ايزد بانو در نهايت حساسيت‎هاي خود به سر مي‎برد و گاه اين خصوصيات زنانه ايزدبانوان به طرز شگفت‎آوري انساني است كه در هرا به اوج خود مي‎رسد. اصولا خدايان اولپموس بسيار حساس و زودرنجند و تنها دمتر و هرمس تا اندازه‎اي با خوي خشن و حساس و گاه ددمنشانه‎‎شان تفاوت دارند.

ادامه نوشته

در باب هکاته الهه یونان باستان و پیوندش با ایفی‌ژنی

ايفي‎ژني، مسيح درون هكاته

 

با نگاهي كوتاه به اساطير يونان از وجود دو هكاته آگاه مي‎شويم، يكي كه الهه‎ دوراهي‎ها خوانده مي‎شود و گفته مي‎شود بر سر هر دو راهي (يا سه‎راهي) كه به يكديگر مي‎رسند، هكات به انتظار نشسته است و ديگر الهه‎اي سه‎گانه است كه به شكل بدن (به هم چسبيده) سه زن (عجوزه يا زن فرتوت، زن و باكره) نشان داده شده است و الهه‎اي زميني و از سرچشمه الهه‎هاي مادر است كه «خاستگاهي آسياي ميانه‎اي دارد و باز بعدها تبديل به الهه جادو، ماه، شب، فرمانده ارواح (قانون‎گذار ارواح)، الهه‎ متعلق به دنياي زيرين و در نهايت حامي و پشتيبان جادوگران و پيش‎گويان شده است.

«علارغم اين‎كه ممكن است تصور شود كه هكات الهه‎اي بخشنده نيست، هكات در اصل الهه مادر و زمين شناخته شده است اما تصوير حمايت‎گر مادرانه‎اش فراموش شده و در نهايت تنها قسمتي از طبيعت او پرستش مي‎شده است.»[1]

هكاته و آرتميس گاه با يكديگر آميخته مي‎شوند و هكات الهه شكارگري نيز شناخته شده است و گاه او را سگ - زن كه در ميانه سگ‎هاي شكاري آرتميس و به همراه او به شكار مي‎رفته شناخته‎اند.

كدامين جنبه از ذهن يوناني مرگ ايفي‎ژنيا يا قرباني شدنش را به زندگي مرموز الهه هكات پيوند زده است؟ كدامين انديشه‎اي ياراي خلاقيتي چنين را دارد؟

دانش‎نامه آزاد مجازی ويكي‎پديا اين‎چنين هكات را تعريف می‌كند:

«هكات يا هكاته اصالتا الهه وحش (سرزمين‎هاي بكر) و زايمان است كه توسط ميسنه‎اي‎هاي كهن و در ميان مردمان آناتولي پرستيده مي‎شده است.

«نام‎هايي كه هكاته را بدانان مي‎خواندند مانند هكاتئوس (Hecataesus) يا هكاتومنوس (Hecatomnus) از نياي خود يعني مائوسولوس (Mausollus) بر آمده‎اند و در نهايت هكاته الهه‎اي است كه قدرت خود را در دوران تاريخي نيز حفظ كرده است. ... نشان‎ها و يادبودهاي هكات در فينيقيه و سوريه بسيارند اما متعلق به دوران تاريخي هستند. سنت‎هاي عامه‎تر وي را بيشتر به عنوان الهه مادر مي‎پرستيده‎اند كه جنبه‎هاي شخصي‎اش با فرهنگ يوناني يكي شده است.

«تصاوير كهن‎تر هكات يك چهره و نه سه‎گانه هستند. از گفته‎هاي مسافران قرن دوم هم‎چون پاوسانياس (Pausanias) بر مي‎آيد كه تصاوير هكات متعلق به عصر كلاسيك سه‎گانه بوده‎اند. ... سه‎گانگي هكات بيشتر متعلق به فرهنگ هلني است اما در مصر باستان تصاوير وي بر روي پاپيروس‎ها سه‎گانه نقش شده است كه يك سر سگ، يك سر مار و سر ديگر اسب نمايانده شده است.

«بهترين شكل تقديم كردن به هكات گذاردن گوشت بر سر دوراهي‎ها بود و گاه سگ‎ها را براي وي قرباني مي‎كردند كه نشانه خوبي براي بازشناخت عدم اصالت او به عنوان الهه‎اي يوناني است زيرا سگ‎ها به سختي چنين نقشي را در آيين‎هاي قرباني یونان بازي مي‎كردند.

«هكات در سرود‎هاي هومر براي دمتر و تئوگوني[2] هزيود خود را نشان داده است. گفته مي‎شود كه او معابد مشخص خود را دارا بوده است. به معبدي در افه‎سوس اشاره مي‎شود كه متعلق به هكاته است و به نام معبد آرتميس شناخته مي‎شود» و نشان از یگانگی این دو است.

«هزيود آورده است كه او در شمار نوزادان گايا (Gaia) و اورانوس (Uranus)، زمين و آسمان بوده است ... و هزيود قدرت او را به عنوان بهترين هديه زئوس به هستي برمي‎شمرد. هزيود تاكيد مي‎كند كه هكات تنها فرزند دختر آسترايا (Asteria)، ستاره- الهه كه خواهر لتو، مادر آرتميس و آپولو نيز خوانده شده بوده است. مادر بزرگ اين سه (آرتميس، آپولو و هكات) فوئبه (Phoebe) بود كه تيتاني باستاني به شمار مي‎رفت و ماه را از آن خود كرد. هكاته به عنوان كامل كننده فوئبه در شب‎هايي كه ماه نبود نمود پيدا مي‎كرد و در حقیقت وي را الهه نيمه تاريك ماه دانسته‎اند.

«دوگونه هكات در اسطوره‎شناسي يوناني سر بر مي‎آورند. نقش دون‎‏تر، هكاته را بدون محو كردن آرتميس شكل مي‎دهد. در اين گونه هكاته كاهنه ميرايي است كه غالبا با ايفي‎ژنيا همراه است و دیگران را خوار و تحقير مي‎‏كند كه اين سرانجام به خودكشي‎اش مي‎انجامد. سپس آرتميس بدن مرده او را با جواهرات هم‎چنان كه پرستندگان به دورش حلقه زده‎اند مي‎آرايد تا روح او عروج كند و به هكاته بدل آيد و براي زنان آسيب ديده دست به عمل بزند.»[3] نيازهاي انساني بسته به تلاطم‎ها و نيازمندي‎هاي اجتماعي و جغرافيايي يك خدا را شكل مي‎دهند. بعد زنانه آرتميس و روح حمايت‎گرانه‎اش به ابعاد دیگر خود (و یا هکات) شکل داده است. «هم‎چنان كه اسطوره گسترش پيدا مي‎كند، هكات به دايه‎اي بدل مي‎آيد كه زئوس را از مرگي كه توسط كرونوس پدرش به انتظارش است نجات مي‎دهد.

«گونه دوم كمك مي‎كند تا دريابيم چرا به هكاته لقب ملكه ارواح داده شده است و نقشش به عنوان الهه‎اي جادوگر از كجا برآمده است. شبيه به توتم‎هاي هرمس كه به عنوان نگه‎بان مرزها بر ضد خطر ايستاده است، هكاته نيز به عنوان الهه‎اي مرزي شناخته مي‎شود كه از قدرتي حمايت‎گرانه برخوردار است. نقش هكات را بر سر در شهرها زدن معمول بود و در نهايت به درهاي خانگي نيز رسيد. مفهوم برون اندازي ارواح شيطاني در به روي باور هكاته متمسخر مي‎گشايد.» در حقيقت هكات فرمان‎رواي مرزي بين دنياي مادي و روحاني است. اما مردم دنياي كهن باور داشتند كه هكات همان‎گونه كه قادر است از ورود شر به خانه جلوگيري كند، قادر به درون كشاندن ارواحي چنان (شر)  نيز هست. «رد تغيير پيكره هكات را مي‎توان در قرن پنجم پيش از ميلادِ آتن جستجو كرد. در نمايشنامه آشيل او به صورت الهه‎اي گران‎قدر ظهور پيدا مي‎كند و در آثار سوفوكل و اوريپيد او تبديل به بانوي جادوگري و افسون‎گري شده است. مدئا به عنوان كاهنه هكات شناخته مي‎شود كه از افسون‎گري براي ساختن زهر و استفاده گياهان جادويي بهره مي‎برد. هكاته سنگ‎دل را رقيق‎القلب نيز خوانده‎اند، شايد براي تاكيد بر احترام و ارزش او به مويه‎هاي دمتر براي از دست دادن پرسه‎فونه[4] (Persephone) كه به كلامي شيرين از دهان او برون مي‎آمده‎اند بوده است. او بعدها به رابط پرسه‎فونه (با دنياي زندگان) و همدم نزديك (آن‎جهاني‎اش) بدل آمد. علارغم اين‎كه او حقيقتا هرگز ميان خدايان اولمپ‎نشين نيامد، يك ادراك مدرن از هكات گوياي اين است كه او از فرهنگ تلفيق شده هلني‎هاي آلكساندريا (Alexandria) برون آمده است. همان‎طور كه آورده شد، در مصر او را الهه‎سگ (ماده سگ) مي‎شناسند كه صداي پارس سگ‎ها در شب نشان‎گر حضور او است و بعدها تصوير دو سگ همرا‎ه نيز در كنار او شناخته شده است.

«هكات الهه‎اي متعلق به دوران پيش از شكل‎گيري خدايان اولمپ است و براي همين نيز به آساني در كنار خدايان پانتئوني يونان عصر كلاسيك قرار نمي‎گيرد. گاه وي را از تيتان‎ها و حامي انسان دانسته‎اند و حتي او را دختر دمتر و در شمار خدايان باروري دانسته‎اند. گاه نيز وي را دختر زئوس دانسته‎اند و بسياري بدين نيز آگاه نیستند كه هكاته خود مادر و صاحب دختري[5] بوده است.

«هزيود هكاته را خواهر لتو و فرزند پرسس (Perses) و آستريا، دو تيتان پيش اولمپي در نظر گرفته است. تيتان‎ها خداياني بودند كه در فرهنگ‎هاي كهن يوناني پرستش مي‎شده‎اند،  در حالي‎كه خدايان اولمپي خداياني بودند كه توسط قبیله‎هاي مهاجم به يونان آمدند. او را هماره به عنوان الهه‎اي كه قدرت توجه زئوس را با خود داشته است، شناخته‎اند و همين مهم سبب شده كه در دوره‎هاي بعدي و با هجوم قبايل مهاجم و اديان متفاوت چهره او هم‎چنان قدرتمند باقي بماند.

او را گاه باكره خوانده‎اند و گاه مادر یک دختر و گاه او را مادر بسياري از غول‎ها دانسته‎اند كه نمايانگر جنبه‎هاي ترسناك زندگي هستند.»

همان‎طور كه گفته شد او را الهه سه راهي‎ها و يا دوراهي‎هايي كه به هم مي‎رسيدند خوانده‎اند. «جنبه سه‎گانه و دوگانه هكات از روح وحشي و رام‎ناشدني وي برون مي‎آيد.

«از ديگر حيواناتي كه با هكات همراه مي‎شوند قورباغه است و در پيكره سه‎گانه‎اش به جز سر سگ و اسب، سر خرس نيز نشان داده شده است. كه بي‎شباهت به خرس آرتميس نيز نيست. گاه نيز شيري بر يكي از پیکرههاي سه‎گانه نقش شده است. تصوير هكات به عنوان الهه‎اي مخوف پس از مسيحيت نيز شكل‎ گرفته است چرا كه مؤمنان صدر مسيحيت او را نمونه‎اي آماده براي نشان دادن مخلوقي دوزخي در دست گرفتند. بدين معنا كه مي‎توان تصور كرد كه بر جنبه‎هاي مخوف و تاريك هكات تاكيد شده و يا حتي شكل آن تغيير كرده است.

«مناطق بكر و وحشي، جنگل‎هاي انبوه، مرزها، ديوارهاي بلند شهرها و درگاهي‎ها، دوراهي‎ها (يا سه‎راهي‎ها) و قبرستان‎ها در دوران‎هاي مختلف جايگا‎هاي ويژه هكات بوده‎اند. ماه نيز براي هكات مقدس بوده است.

«سه جادوگر در نمايشنامه مكبث (Macbeth) اثر شكسپير در حقيقت همان هكات هستند كه بر مكبث ظاهر مي‎شوند و گفته مي‎شود كه اين صحنه اصالتا توسط خود شكسپير نگاشته نشده است.»

هكات بارها نيز در اشعار ويليام بليك ديده شده است و نقاشي‎اي از هكات نيز در شمار نقاشي‎هاي اين نقاش- شاعر انگليسي به چشم مي‎خورد.

اين اندكي از خوي و خاستگاه و پيشينه هكات بود كه بنا بر آن بتوانيم ايفي‎ژني را به ساحت مخوف و در عين حال اثيري او نزديك كنيم حتي اگر در آن به آگاهي نرسيم.

بارزترين نكته‎اي كه ايفي‎ژني را به هكات نزديك مي‎كند همان نگاه خيال‎پردازانه انسان باستان است. در حقيقت هويت هكات آسياي ميانه‎اي در ميان خدايان اولمپ‎نشين كه شماري از آنان نيز اصالتي يوناني ندارند، چونان روحي سرگردان بي‎جايگاه مانده است. نه كاملا اولمپي است و نه مشخصا ریشه‌های هويت او بازشناخته مي‎شود. گويي پيكره ترس انساني است كه تمام انرژي اضطراب‎هاي باستاني‎اش را در درون وي ريخته است. هكاته بي‎جايگاه در دوره‎اي از زمان با آرتميس يكي انگاشته شده است و يا كسي نمي‎داند شاید هنگامي‎كه بار خود را از سرزمين‎هاي آسيايي به غرب مي‎گشوده باكره‎اي شكارچي بوده است. در آن‎جا نيز چون خميري در ذهن انسان ورز داده شده چنان‎كه گاه او را دختر دمتر و گاه مادري كه خود صاحب دختري است انگاشته‎اند. باري هكات هر كه باشد، دوراني كه با آرتميس يكي انگاشته شده (و يا شايد نمونه آسيايي آرتميس باشد) با ايفي‎ژني نيز پيوند خورده است. اين حقيقت انكارناپذير است كه ايفي‎ژني آن‎چنان چون پيچكي به پيكره آرتميس پيوند خورده است كه خواه نا خواه قسمتي از او شده است. ايفي‎ژني كه در تمام دانش‎نامه‎هاي و فرهنگ‎هاي اساطير به عنوان دختر آگاممنون شناخته مي‎شود مي‎تواند پيشينه‎اي بسيار كهن‎تر از خود آرتميس به عنوان الهه‎اي شكاگر داشته باشد يا قرباني شدنش در سفری با زمانی اسطوره‌ای به آرتميس تبديلش کرده باشد. اين‎كه در برخي آثار باستان‎شناسي به مقبره‎اي كه آن ايفي‎ژني است اشاره مي‎شود برهان قدرتمندي براي اثبات اين نظريه است كه كاهنه شدن ايفي‎ژني وي را به آرتميس پيوند زده است اما در اين‎جا شبه‎اي وجود دارد كه آيا يكي انگاشته شدن يا تبديل شدن او به هكات از درون‎مايه خودش برآمده است يا ارتباط آرتمیس است با هكات؟ در اين‎كه چرا كاهنه آرتميس آن‎قدر در تمسخر كردن و تلخ‎زباني به پيش مي‎تازد تا اين‎كه دست به خودكشي مي‎زند هيچ روايتي وجود ندارد. اما اين كاهنه را ايفي‎ژني خوانده‎اند و پس از مرگش آرتميس وي را با جواهرات مي‎آرايد و انبوه پرستندگان به عروج او جلوه‎اي آييني مي‎دهند. اين مستقيما به برگذاري آييني در برحه‎اي از زمان اشاره دارد و چنين آييني به قدرت اسطوره ايفي‎ژني به عنوان كاهنه‎اي كه شايد به يكي از همان آيين‎هاي قدرتمند باروري (مرگ كاهنه و عروج او) اشاره دارد و تكرار تبديل او به هكاته اشاره‎اي مستقيم دارد. خود ايفي‎ژني به عنوان دختر آگاممنون كه قرباني شد مي‎تواند شكل سمبوليكي يكي از آيين‎‎هاي باروري و حتي تشرف باشد.

نيروي خواستن اساطير را شكل مي‎دهد. ذهن يوناني روح سرگردان هكات را بر جزاير اساطيري‎اش آرام مي‎داده است. هكات و آرتميس و ايفي‎ژني مي‎توانند هر سه الهه‎هاي شكار باشند كه در اساطير دنياي كهن جايگاه ويژه خود را دارند و یا اشکال تخفیف یافته یک اله مادر باشند.

آن‎چنان راه‎ها در دريافت و ادراك يك اسطوره به هم پيوند مي‎خورند و يكي مي‎شود كه باز درنهايت به وادي اطمينان رسيدن دشوار مي‎نمايد. حقيقت اين است كه ايفي‎ژني چون مسيحي درون هكات تجلي پيدا كرده است و گاه او را از شكل مخوف خويش برون مي‎آورد و ناگفته نماند كه اين تنها تصويري شعرگونه از پيوند اين دو در هم است و در آخر اين‎كه اساطير ذرات بي‎شكلي هستند كه در دوره‎هاي خاص زماني به شكل توده‎اي به هم فشرده هيئت انساني يا فرا انساني به خود مي‎گيرند. پس اين در هم تنيدن‎ها بي‎راه نمي‎نمايد كه ذات او ذره‎وار گشتن بر گستره زمان است.

 



[1] دانش‌نامه میتیکا، هکات. www.encyclopediamythica.com

 

[2] يكي از آثار منظوم هزيود.

[3] اشاره به نقش حمایت‌گرانه هکاته دارد که از پیشینه الهه مادر‌ بودن و از آسیای میانه بودنش باز می‌آید.

[4] دختر دمتر و زئوس است و به او لقب کوره نیز داده‌اند. زئوس بدون آگاهی دمتر او را برای برادرش هادس (فرمان‌روای جهان زیرین) در نظر گرفته بود. روزی دختر جوان با همراهان خود و پریان سبکبال به چیدن گل مشغول بود که چشمش به نرگس زیبایی افتاد. نزدیک رفت تا آن را بچیند. در همین لحظه، زمین دهان باز کرد، هادس از شکاف آن بیرون جست و برادرزاده‌اش را بر ارابه خود نشانده و با خود برد. دمتر از اندوه و درد در آستانه دیوانگی قرار گرفت، زیرا نمی‌دانست دخترش را چه کسی ربوده است و به جستجوی پرسه‌فونه سراسر زمین را به زیر پا گذاشت تا این‌که ایزد خورشید به حالش رقت آورد و نام رباینده پرسه‌فون را فاش کرد و دمتر برای انتقام‌جویی اولمپ را ترک کرد و از بارور کردن زمین خودداری نمود تا این‌که با دخالت زئوس قرار بر این شد که پرسه‌فون را شش ماه نزد عمو و شوهرش هادس و شش ماه نزد مادر بر زمین نگاه دارند. پرسه‌فونه را سمبول دانه گندم می‌دانند و این اسطوره ریشه در آیین‌های باروری دارد که به زیبایی تمام لباس اسطوره بر تن کرده است.

*نقاشی از ویلیام بلیک نقاش- شاعر انگلیسی متعلق به قرن هجده است که هکات سه‌گانه را نشان می‌دهد.

[5] كه به هويت او اشاره‎اي نشده است.

سحر پریازانی

دست‎هاي بي‎كران اسطوره

دست‎هاي بي‎كران اسطوره

 

اما حقيقتا پويش چه چيز در درون آدمي، وي را بر آن مي‎دارد تا دست به آفرينش اسطوره‎ها بزند، اگر در نظر گيريم كه اسطوره‎ها مخلوقات انسان هستند و يا چه تحولات و تغييرات زيست‎محيطي اطراف انسان رخ مي‎دهد كه آغاز به آفرينش آن مي‎كند و چرا اسطوره‎ها در ريشه به هم مي‎پيوندند؟ آيا اسطوره‎ها ما را مي‎سازند يا ما اسطوره‎ها را؟ فراآگاهي پس اسطوره‎ها با در نظر گرفتن اين مطلب كه هنوز از هزاره‎هاي پيش از ميلاد نيز براي انسان مدرن تجلياتي دارند، از كجاي خرد انسان پيشين برون مي‎آيد؟ و اين آيا نقطه تماس ما را با اسطوره‎ها تنگ‎تر نخواهد كرد اگر بخواهيم بگوييم كه ما اسطوره‎هايي  در حال شكل‎گيري براي آينده‎گان هستيم؟ شايد اسطوره‎ها اين‎چنين ذره‎وار از دل خرد جمعي ما حركت مي‎كنند تا به سير خود به آينده ادامه دهند. پس آيا مي‎توان اذعان داشت كه ما در جهاني اسطوره‎اي زندگي مي‎كنیم؟ بگذاريد به خود جرات دهيم و بگوييم هزاران نياي كهن من، در من، گذشته و حال و آينده را مي‎زيند.

«اسطوره، هر طبيعتي داشته باشد، همواره، پيشينه و نمونه به شمار مي‎رود، آن‎هم نه فقط براي اعمال (قدسي يا دنيوي) انسان، بلكه براي موقعيت خود اسطوره نيز؛ و حتي مهم‎تر از آن، سابقه و پيشينه‎اي است براي وجوه واقعيت به طور كلي. “ما بايد كاري را كه خدايان در روز ازل كرده‎اند، تكرار كنيم”؛ “خدايان چنين كردند، و آدميان نيز چنين كنند”. اين‎گونه احكام، مبين سلوك انسان دوران باستانند، اما نمي‎توان گفت كه محتوي و كار ويژه اساطير، فقط همين است و بس: در واقع، رشته‎اي از اساطير، در عين حال كه كارهاي خدايان و موجودات اساطيري را در روز ازل حكايت و روايت مي‎كنند، روشن‎گر ساختاري از واقعيت‎اند كه عقل تجربي و خرد‎گرا، قادر به ادراكش نيست.»[1] و «در هيچ‎ مورد نمي‎توان اسطوره را بازتاب ساده و خيالي و موهوم حادثه‎اي طبيعي دانست.»[2]  «اسطوره چون رمز، واجد منطق خاص خود، يعني انسجامي دروني است كه به همان علت، در مراتب مختلف، حتي اگر از مرتبه تجلي اسطوره در آغاز، بسي دور افتاده باشند نيز، همواره حقيقت دارد.»[3] «هر اسطوره، مستقل از سرشتي كه دارد، گوياي واقعه‎اي است كه در ازل، روي داده است، و بدين جهت، پيشينه و سابقه نمونه‎اي براي همه اعمال و موقعيت‎ها به شمار مي‎رود كه بعدا، آن واقعه را تكرار مي‎كنند. هر آيين كه آدمي برپا مي‎دارد و هر عمل منطقي و معني‎دار كه انجام مي‎دهد، تكرار سرمشق و مثالي اساطيري است، و چنانچه ديديم تكرار، فسخ و الغاي زمان دنيوي و افتادن آدمي در مسير زماني جادويي- مذهبي را به دنبال دارد كه به معناي حقيقي، داراي هيچ وجه مشتركي نيست؛ بلكه همان در وام حضور زمان سرمدي يعني زمان اساطيري است، و اين بدين معني است كه اسطوره، همراه ديگر تجارب جادويي- مذهبي، آدمي را به دوراني كه مسبوق به عدم زماني نيست و ازلي، يعني زمان فجر و بهشت آيين و ماوراء تاريخ است، باز مي‎برد. آن‎كه آييني برپا مي‎دارد، در زمان و مكاني برتر از زمان و مكان دنيوي جاي مي‎گيرد، هم‎چنان هر كس از الگويي اساطيري تقليد مي‎كند، يا به نحوي آييني، به نقل اسطوره‎اي گوش فرا مي‎دهد (يعني در آن شركت مي‎جويد و از آن بهره‎مند مي‎شود)، از صيرورت دنيوي مي‎رهد، و زمان كبير را باز مي‎يابد.

«در چشم‎انداز ذهنيت امروز، اسطوره (و به همراه آن، همه ديگر تجارب مذهبي)، تاريخ را فسخ و ملغي مي‎كند. اما بايد توجه داشت كه غالب اساطير، بدين جهت كه گوياي وقايعي هستند كه در ازل روي داده است، خود، تاريخ نمونه جماعتي كه آن وقايع را حفظ كرده و نيز تاريخ نمونه جهان زيست آن جماعت، به شمار مي‎روند. حتي اسطوره آفرينش كيهان، (كه بدان در سطوري خواهيم پرداخت) تاريخ است، چون همه چيزهايي را كه در آغاز روي داده است، حكايت مي‎كند؛ اما البته با قيد اين ملاحظه كه منظور، تاريخ به معناي جديد واژه يعني حوادث برگشت‎ناپذير و غير قابل تكرار نيست، بلكه تاريخي نمونه است كه ممكن است تكرار شود (به تناوب يا نه) و معني و ارزشش، در همين تكرار است. تاريخي كه در روز ازل بوده بايد تكرار شود، زيرا هر تجلي آغازين (قداست)، پرمايه و غني است، و به بياني ديگر، غنا و مايه سرشار آن تجلي، تنها با يكبار حدوث، پايان نمي‎گيرد. از سوي ديگر، مفهوم و محتواي اساطير نيز كه نمونه و مثالي است، غني است، و بدين لحاظ، معني‎دار است، يعني چيزي مي‎آفريند، و خبر از چيزي مي‎دهد، و...

«به علاوه نيازي كه انسان كهن براي ارائه دلايل و شواهد وقوع حادثه ضبط و ثبت شده در اسطوره احساس مي‎كند، كار ويژه تاريخ نمونه‎وار اساطير را ملموس و مفهوم مي‎سازد، نظير اين مضمون اساطيري كاملا شناخته و مشهور كه بر اثر وقوع فلان حادثه، بشر ميرا شد، يا خوك دريايي انگشتانش را از دست داد، و يا لكه‎هايي بر ماه پديدار گشت و...، از لحاظ ذهنيت انسان كهن، آن مضمون اساطيري، كاملا قابل اثبات است. بدين علت ساده كه آدمي ميرا است و خوكان دريايي انگشت ندارند و لكه‎هاي ماه مشهودند. ... اين نياز به اثبات راستي و درستي اسطوره، ما را به كشف معنايي كه تاريخ و اسناد تاريخي براي ذهنيت كهن داشته مدد مي‎كند، و نمودار اهميتي است كه انسان ابتدايي براي چيزهايي كه حقيقتا روي داده‎اند و نيز حوادثي كه به صورتي ملموس و عيني در محيط پيرامونش به وقوع پيوسته‎اند، قائل است، و نمودگار اشتياق روح و ذهن وي به امر واقعي و واقعيات و چيزي است كه به طور كامل و تمام وجود دارد و هست. اما در عين حال، از كار ويژه نمونه‎وار حوادثي كه در ازل پيش آمده‎اند، علاقه انسان كهن را به واقعيات معنی‎دار و خلاق و الگومانند و اسوه‎نشان، به حدس مي‎توان دريافت و اين علاقه، نزد نخستين تاريخ‎نويسان دنياي قديم كه به نظرشان، گذشته وقتي معني دارد كه سرمشقي لازم‎الاتباع و در نتيجه، به منزله كتابي شامل زبده تعليمات براي پرورش نوع بشر باشد، هنوز باقي است. براي فهم درست اين رسالت ارائه تاريخي نمونه و سرمشق كه به عهده اسطوره نهاده شده است، بايد آن را با تمايل انسان كهن به تحقق نمونه و مثالي آرماني، به نحوي عيني، و ادراك ابديت در همين خاكدان، به آزمايش وجدان، يعني به صورتي تجربي قياس كرد.»[4]

آن‎چه كه در اين مقوله بسیار بديهي مي‎نمايد اين است كه اگر معنا را از زندگي انسان حذف كنيم، تاريخ انساني در لحظه‎اي، در دم نابود مي‎شود. بدين معني كه تمام آن‎چه كه پيش چشم داريم از مادي و معنوي، خويشاوندي و مناسبات اخلاقي و حتي ضد اخلاقي بر آمده از اساطير كهن معناساز اوليه بوده است. در حقيقت با حذف معنا داشته انساني در تيرگيِ بي‎شكلي فرو مي‎غلتد. درست مانند جهاني كه در آغاز آفرينش «خالي و بي‎شكل بود.»[5] ذهن آدمي به عنوان جهان برتر زندگي معنا‎يافته‎اش به شمار مي‎رود و با مرگ هر انسان جهاني به گستردگي تاريخ حيات از بين مي‎رود.

«اسطوره ممكن است تنزل يافته، به صورت افسانه حماسي و منظومه حماسي مردم‎پسند، يا رمان درآيد و يا به شكل اعتبارباخته خرافه و عاديات مستمر و دل‎تنگي و حسرت و غيره باقي ماند، اما در هر حال، ساختار و برد و تاثيرش از دست نمي‎رود. ...آزمون‎ها و رنج و تعصب‎ها و گشت و گذار‎هاي نامزد رازآموزي، در روايت درد و محن و مشكلات قهرمانان حماسه يا درام، براي حصول مقصود، نقش بسته است (اوليس). همه اين آزمون‎ها كه دست‎مايه خلق حماسه و درام و رمان شده‎اند، به آساني قابل تحويل و تاويل به مصايب و مشكلات آييني، در راه نيل به مركزاند. بي‎گمان، راهي كه قهرمان مي‎پويد، همان راه رازآموزي (اسطوره) نيست، اما از لحاظ شكل‎شناسي، خطاهاي اوليس، حتي در رمان‎هاي بزرگ قرن نوزدهم نيز باز يافته مي‎شوند، و تازه از ادبيات عاميانه و مردم پسندي كه دست‎فروشان دوره‎گرد، اشاعه مي‎دادند، و ريشه‎هاي كهنش كاملا شناخته است، هيچ نمي‎گوييم. ... مضمون در همه آثار يكي است و تغيير نكرده است و زير و بم‎ها و مدارجي كه در قصه‎پردازي و داستان‎سرايي هست، توجيهي جز گوناگوني صبغه و لون و جهت‎گيري‎هاي متغير حساسيت مردم ندارد. يقينا با هر لغزيدني (انتقال از مضموني به مضمون ديگر) كه صورتي نامحسوس داشته است، مايه كشمكش و درگيري و نيز شخصيت‎هاي درام غليظ‎تر و ستبرتر شده‎اند، و شفافيت آغازين تيره گشته و ويژگي‎هاي صبغه محلي افزايش يافته‎اند. اما الگوهايي كه از دورترين ادوار به دست ما رسيده‎اند، از بين نرفته‎اند، و قدرت تجديد و نوشدگي را از دست نداده‎اند، و براي وجدان عصر جديد نيز هم‎چنان معتبر باقي مانده‎اند. مثالي از ميان هزاران مثال بياوريم: آشيل چون ديگر پهلوانان، زناشويي نمي‎كند، گرچه پيشگويان گفته بودند كه اگر زن بگيرد، زندگاني خوشبخت و پرباري خواهد داشت. اما در آن صورت مي‎بایست از قهرمان شدن چشم بپوشد و بنابراين ديگر يگانه و بي‎همتا نمي‎شد و به جاودانگي و بي‎مرگي دست نمي‎يافت. ... مي‎خواهيم بگوييم كه آدمي از هر چه برهد، اما باز لامحاله در اسارت اشراقات ازلي خويش است كه در لحظه‎اي كه وي به موقعيتش در كيهان وقوف يافت، پديد آمدند. حسرت بهشت، و دلتنگي از فقدان آن، حتي در پيش‎پا افتاده‎ترين اعمال انسان عصر جديد نيز، مشهود است. مطلق، ريشه كن و نابود نمي‎شود، بلكه فقط ممكن است تنزل درجه يابد، و معنويت كهن، در حيات بشر امروزين، نه به صورت اقدام و يا امكان تحقق‎پذيري واقعي، بلكه هم‎چون حسرت و دل‎تنگي‎اي كه آفريننده ارزش‎هاي مستقلي چون هنر و علوم و عرفان اجتماعي و غيره است، باقي مي‎ماند.»[6]

 

اسطوره آفرينش

 

كلمه آفرينش داراي بار خاص معنايي‎‎اي است كه انسان را ياد آور زايش مي‎شود و گويي ارتباطي ديرين با خلق كردن دارد و زايش يا عمل به جهان آوردن خود شكل ساده شده آن فرايندي است كه هر روزه پس از طلوع خورشيد در عالم هست رخ مي‎دهد. تمام آن فرايندي كه حيات نام مي‎گيرد از جاري بودن آب تا توليد مثل حشراتي كه گاه به سختي ديده مي‎شوند، به مفهوم زايش تنه مي‎زنند. در تمام اسطوره‎هاي آفرينش با مفهوم  ناگسستنی زايش روبرو هستيم، چه در اساطير شرقي و چه در اساطير غربي اين زايش چونان قانوني مينوي قرار گرفته است.

اسطوره آفرينش در تمام اديان و مذاهب به يك هم‎ريشه‎گي مي‎رسد. جهاني تصور مي‎شود كه در بي‎شكلي خويش آرميده است. «در آغاز كلمه بود و كلمه خدا بود.»[7] يعني به گونه‎اي همه چيز در هست عدم‎گونه خويش به سر مي‎برد و اراده خداوند بر آفرينش واقع مي‎شود و اين در هم و بر همي و بي‎شكلي به انجام و شكل مي‎رسند: «هزيود آورده است كه در آغاز تنها كائوس[8] (Chaos)، تاريكي بي‎كران، بود. آن‎گاه گايا[9] (Gaea)، زمين ژرف‎سينه، و سرانجام اروس[10] (Eros)، پديد آمد كه بعد‎ها تاثير شاياني بر ساختار موجودات و اشياء نهاد.»[11] باز اين مشترك در تمامي اساطير وجود دارد كه همه از نيروي عشق بر مي‎خيزند. ريشه‎شناسي اشتراك در اساطير جهان خود يك مبحث به غايت پيچيده است و از حوصله اين نوشته‎ها خارج، اما اين به نظر بي‎راه نمي‎آيد اگر بگوييم اولين اسطوره را اولين انسان با خيره‎شدن‎هاي عميقش در تاريكي جهان ناآگاهي‎هايش پديد آورد و آن را با ديگر همتايانش شريك شد و پيوسته دايره آن را وسيع‎تر كرد و به بي‎شكلي جهان شكل داد و هر پديده‎اي را نام داد و براي آن رنگي قائل شد و چنان است كه ما به حجم‎هاي باريك و فراوان به روي يك تنه زنده درخت برگ‎هاي سبز مي‎گوييم. درست مانند روزي كه خداوند تمام مخلوقات خود را نزد آدم آورد تا به هر كدام نامي دهد. در حقيقت با ناميدن يك پديده در عين حال كه آن را به جهان مي‎آوريم، نابودش نيز مي‎كنيم زيرا ناگزير آن را در چهارچوب تنگ و محدود انديشه انساني فرو مي‎بريم.

براي هر تك انسان اين امكان پذير است تا در گذشته آبايي و اعصاري خويش غور كند و پدران ناتوان اما در پي خلق زندگي خويش را ببيند. تمام تاريخ تمدن در گوشه‎اي از ذهن آرميده است. تمام آن جهاني كه با تك‎تك معنا كردن و تفسيرهاي افسانه روشني مي‎گرفت و خون به درون رگانش مي‎آمد، در قطعه بسيار كوچكي از ذهن آرميده است و در ساحتي يگانه با ديگر اساطير به زندگي خويش ادامه مي‎دهد.

«اربوس[12] (Erebus) و شب از آشفتگي نخستين زاده شدند و با درآميختن با يك‎ديگر، به نوبه خويش اتر[13] (Ether) و همرا[14] (Hemera) را پديد آوردند.

«گايا نيز به سهم خويش نخست اورانوس را زاد كه همان آسمان بود و ستارگان چون تاج بر سرش مي‎درخشيدند، و شكوهش همتاي شكوه خويش كرد، تا آن كه تماما او را بپوشاند. سپس او كوه‎هاي بلند و پونتوس، درياي سترون را آفريد كه امواجي هم‎آهنگ داشتند.»[15] اين زناشويي نور با تاريكي و آسمان با زمين و در حقيقت اين زناشويي مينويي كيهان با اجزاء خويش را الياده در كتاب رساله در تاريخ اديان چنين وصف مي‎كند: «خطا است اگر اين مفهوم وصلت مينوي را منحصرا در تيول ذهنيت ابتدايي بدانيم: چون همان انسان خدايي يا تشبيه، در پرداخته‎ترين نمادهاي كيمياگري مربوط به آميزش خورشيد و ماه و ديگر موارد وصلت ميان مبادي كيهان و يا اصول معنوي نيز يافت مي‎شود. خلاصه آن‎كه ساختار كيهان‎شناختي وصلت مينوي، مستقل از سياق‎ها و زمينه‎هاي گوناگوني كه وصلت مينويي در بطن آن‎ها صورت مي‎گيرد، و هر چند كه آن‎گونه وصلت‎ها به زبان انسان‎خدايي و تشبيه بيان مي‎شوند، محفوظ مي‎ماند.

«اسطوره آفرينش كيهان، چه به وصلت مينوي مربوط شود و چه نشود، يعني از طريق وصلت مينوي يا بي آن، علاوه بر كار ويژه مهمش به عنوان الگو و توجيه همه اعمال انسان، صورت مثالي مجموعي از آيين‎ها و نظام‎هاي آييني نيز هست. هر گونه تصور نوشدگي و تجديد، و بازسازي و احياء، در هر مرتبه مفروضي كه ظاهر گردد، و هر قدر آن مراتب گونه‎گون باشند، به مفهوم ولادت و مفهوم اخير به مفهوم آفرينش كيهان، تاويل‎پذير است. قبلا ضمن بررسي آيين‎ها و رمز‎هاي دوباره رستن گياهان به چنين هم‎ساني‎ها و مانندگردي‎ها يا استحاله‎هايي بازخورديم: با بازگشت بهار، هربار، آفرينش كيهان تجديد مي‎شود؛ هر نشانه رستاخيز گياهان، برابر با پيدايش كامل عالم است.»[16] يعني در حقيقت به دليل سير تولد، زندگي، مرگ و دوباره تولد جهان، همه اساطير از ريشه‎اي يگانه در مبحث زايش و آفرينش بهره‎مندند. «گرچه در پاره‎اي موارد، نه اسطوره به معناي حقيقي واژه، بلكه فقط آيين‎ها يا نشانه‎هايي، مطرح است. بدين‎گونه نشانه‎اي را كه مبشر بهار است، مي‎توان هم‎چون اسطوره‎اي پوشيده و در پرده، و يا اسطوره‎اي توپر و فشرده و متراكم، دانست، زيرا، نمايش آن نشانه، برابر با اعلام آفرينش است.»[17] در حقيقت اين‎جا الياده از فرايند ارتباط اسطوره و نمايش نيز كشف رمز مي‎كند.

 

اساطير و قصه‎هاي پريان

 

اساطير چنان با داستان‎هاي كودكانه و قصه‎هاي پريان پيوند خورده‎‎اند كه پرداخت مختصري بدان بي‎راه نمي‎نمايد اما مهم‎تر از آن بيان تفاوت اين‎ دو، رنگ اسطوره را نمايان‎تر نيز مي‎كند:

«متفكران نوين، كه اساطير و قصه‎هاي پريان را از ديدگاه فلسفي يا روان‎شناختي بررسي كرده‎اند، اعتقادشان هرچه بوده به همین نتيجه رسيده‎اند؛ از جمله ميرچا الياده كه اين داستان‎ها را سرمشق‎هاي رفتار آدمي توصيف كرده است كه به اعتبار همين واقعيت به زندگي معنا و ارزش مي‎دهند. او و ديگران با بهره‎گيري از همتا‎هاي اين قصه‎ها در مردم‎شناسي بر آنند که اسطوره‎ها و قصه‎هاي پريان از آيين‎هاي پاگشايي و ديگر آيين‎هاي گذاري سرچشمه گرفته‎اند يا بيان نمادين آن آيين‎ها هستند، آيين‎هايي چون مرگ مجازي يك خود ناكامل و كهنه، با هدف تولدي دوباره در يك هستي والاتر. به اعتقاد الياده، به همين دليل است كه اين داستان‎ها پاسخ‎گوي نيازي عميقا محسوس و حاملان معنايي چنين ژرف هستند.

«گروهي از محققان كه با رويكردي عميقا روان‎شناختي به موضوع می‎نگرند، به همانندي‎هاي وقايع خيال‎انگيز اسطوره‎ها و قصه‎هاي پريان با وقايعي كه در رؤياها و خواب و خيال‎هاي بزرگ‎سالان پيش مي‎آيد، تاكيد مي‎كنند مثل برآورده شدن آرزوي پيروزي بر همه رقيبان، نابودي دشمنان و نتيجه مي‎گيرند كه يكي از جاذبه‎هاي اين ادبيات آن است كه بيان‎گر تمايلاتي است كه در شرايط عادي از ورودش به آگاهي جلوگيري مي‎شود.

«عقيده همه پژوه‎گران اين است كه اساطير و قصه‎هاي پريان به زبان نمادهايي كه معرف محتويات ضمير ناآگاه ما هستند با ما سخن مي‎گويند. آن‎ها ضمير آگاه و ناآگاه ما را هم‎زمان متاثر مي‎كنند، يعني هر سه وجه ذهن ما نهاد و من و ابرمن و نيز نياز ما را به من آرماني، كه همين امر تاثير آن‎ها را بيشتر مي‎كند؛ و در محتواي قصه پديده روان‎شناختي دروني جسم نمادين مي‎يابد.

«روان‎كاوان مكتب فرويد مي‎كوشند تا نشان دهند كدام عنصر سركوفته يا ناآگاه، لايه زيرين اساطير و قصه‎هاي پريان را تشكيل مي‎دهد و ارتباط آن‎ها با رؤيا و خيال‎بافي چيست.

«روان‎كاوان مكتب يونگ گامي فراتر نهاده، تاكيد مي‎كنند كه چهره‎ها و رويداد‎هاي اين داستان‎ها با پديده‎هاي روان‎شناختي موروثي و نژادي سازگار و بنابراين نشان‎دهنده آن‎ها هستند، و اين رويداد‎ها و چهره‎ها به شكلي نمادين نياز ما را به دست‎يابي به خويشتني والاتر آشكار مي‎كنند. نوعي نوسازي دروني كه با وقوف بر نيروهاي ناآگاه شخصي و نژادي ميسر مي‎شود.

«اسطوره‎ها و قصه‎هاي پريان، گذشته از شباهت‎هاي اساسي، داراي تفاوت‎هاي ذاتي نيز هستند. با اين‎كه در هر دوي اين‎ها چهره‎ها و موقعيت‎هاي نمونه‎وار همانندند و حوادث معجزه‎آسا در هر دو به يكسان وجود دارد، طريقه رسانش اين حوادث در آن‎ها تفاوتي فاحش دارد. يا ساده‎تر بگوييم، اسطوره بيش از هر چيز اين احساس را منتقل مي‎كند كه مطلقا منحصر به فرد است؛ ممكن نيست در هيچ جاي ديگر و براي هيچ‎كس ديگر چنين چيزي روي دهد، اين حوادث باشكوه‎اند؛ اعجاب برانگيزند؛ و بي‎ترديد براي ميرندگاني چون من و شما پيش نخواهند آمد؛ و انتقال اين احساس نه از آن روست كه حوادث معجزه‎آسا هستند، بلكه معجزه‎آسا توصيف شده‎اند. برعكس در قصه‎هاي پريان، با اين‎كه حوادث اغلب خارق‎العاده و غيرممكن هستند، هميشه هم‎چون امري عادي نموده مي‎شوند، امري كه براي من و شما يا همسايه، وقتي براي گردش به جنگل مي‎رويم، ممكن است پيش آيد. حتي چشم‎گيرترين برخورد‎ها در قصه به زباني عادي و روزمره بيان شده‎اند.

«و از اين مهم‎تر، تفاوت در نحوه پايان يافتن اين دو نوع داستان است، كه در اسطوره تقريبا هميشه غم‎انگيز و در قصه پريان هميشه شاد است. از همين رو، بعضي از مشهورترين داستان‎هايي كه در مجموعه قصه‎هاي پريان مي‎خوانيم، در واقع متعلق به اين مقوله نيستند؛ مثلا دخترك كبريت فروش.

«اسطوره بدبينانه است و قصه پريان، هر قدر هم كه بعضي جنبه‎هاي آن تا حد هراس‎انگيزي جدي باشند، خوش‎بينانه. همين تفاوت تايين‎كننده اين قصه‎ها را از داستان‎هاي ديگري كه همان وقايع تخيلي را بيان مي‎كنند، متمايز مي‎‏سازد، صرف‎نظر از اين‎كه پايان خوش حاصل فضيلت قهرمان باشد يا شانس يا مداخله موجودات فوق‎طبيعي.

«در اسطوره، خواسته‎هاي ابرمن با كنش‎هاي انگيخته در نهاد و نيز با اميال من، براي حفاظت از خود، در جدال است. موجود فاني ناتوان‎تر از آن است كه به نبرد با خدايان برخيزد. پاريس، كه فرمان زئوس، را كه هرمس به او ابلاغ كرده، گردن مي‎نهد و به خواست سه الهه، الهه‎اي را كه شايسته گرفتن سيب است انتخاب مي‎كند، به سبب پيروي از اين فرمان‎ها نابود مي‎شود و بسيار فانيان ديگر نيز در نتيجه اين انتخاب مرگ‎بار چون او جان مي‎بازند.

«ما هرقدر هم بكوشيم هرگز نمي‎توانيم چنان باشيم كه ابرمن اسطوره‎ها از ما انتظار دارد؛ ابرمني كه خدايان مظهر آن هستند. هر چه بيشتر در خشنود كردن اين ابرمن مي‎كوشيم، توقعات او قهرآميزتر مي‎شود. حتي وقتي قهرمان نمي‎داند كه تسليم تمايلات نهادش شده، باز هم سخت كيفر مي‎بيند. اگر انسان فاني، بي‎آنكه خطايي كرده باشد، سبب ناخشنودي رب‎النوع شود، اين جلوه‎هاي برتر ابرمن او را نابود مي‎كنند. بدبيني اساطير در اسطوره اديپ، (Odipus) كه نمونه برجسته‎اي در روان‎كاوي است، به بهترين وجه نمايانده شده است.

«اسطوره اديپ به‎ويژه اگر روي صحنه خوب اجرا شود، واكنش‎هاي نيرومند عاطفي و فكري در بزرگ‎سالان برمي‎انگيزد چنان نيرومند كه ممكن است به پالايش رواني آدمي بينجامد؛ يعني همان چيزي كه بنابر آموزه‎هاي اسطوره وظيفه تراژدي است. تماشاگر پس از ديدن نمايش اديپ از تاثير عميق آن حيرت مي‎كند و چه بسا با توجه به واكنش عاطفي خود و با تعمق در وقايع اسطوره‎اي، و اين‎كه اين وقايع چه مفهومي برايش دارند، بتواند احساس‎ها و افكار خود را به روشني دريابد.

«اين كار سبب مي‎شود كه برخي تنش‎هاي دروني كه پيامد وقايعي بس ديرسال هستند، تسكين يابند و به اين ترتيب، عنصر قبلا ناآگاه، مي‎تواند وارد آگاه شود و در دسترس قرار گيرد تا بتوان آگاهانه به آن پرداخت. اين در صورتي است كه اسطوره بتواند بر تماشاگر تاثير عميق عاطفي بگذارد و در عين حال فكر او را براي درك معناي اسطوره به كار اندازد.

«اگر فرد بزرگ‎سال خود را به جاي اديپ بگذارد تا حوادثي را كه بر او گذشت و كارها و رنج‎هايش را تجربه كند، شايد بتواند با نيروي ادراك بالغ خود آن‎چه را كه تا آن وقت به شكل نگراني‎هاي كودكانه و به همان شكل كودكانه در ضمير ناآگاه دست‎ نخورده مانده بود، دريابد. اما اين امر به اين دليل امكان‎پذير است كه اسطوره به حوادثي اشاره دارد كه در دوران‎هاي بس كهن روي داده‎اند، همان‎طور كه خواسته‎ها و نگراني‎هاي اديپي هر بزرگ‎سال به گذشته‎هاي بسيار محو تاريك زندگي‎اش تعلق دارد. اگر معناي پنهان اسطوره به وضوح بيان مي‎شد و به منزله حادثه‎اي كه وقوع آن در زندگي آگاه هر شخص بالغي امكان‎پذیر است عرضه مي‎شد، آن وقت نگراني‎هاي ديرين بسيار شديد‎تر مي‎شد و به واپس‎راني عميق‎تري مي‎انجاميد.

«اسطوره برخلاف حكايت تمثيلي داستاني هشدار دهنده نيست كه نگراني ما را برانگيزد تا از كارهايي كه زيان‎آور توصيف شده‎‎اند بر حذرمان دارد. اسطوره اديپ هرگز نمي‎تواند براي ما هشداري باشد تا اسير تعارض‎هاي اديپي نشويم. هر كسي كه از يك پدر و مادر زاده و نزد آن‎ها بزرگ شده باشد، نمي‎تواند از كشاكش‎هاي اديپي بگريزد.»[18]

در واقع اساطير بر روي اخلاق انسان كه آفريده آن خود انسان با تاريخش بوده است، حجاب‎ مي‎كشند و به راستي مشخص نيست كه كي و چه زماني روند يك انديشه و يا تمايل ذهني به مقوله‎اي در ميان ابناء بشر و يا حتي شكل روشن اسطوره‎اي، زاده شده است. انسان نمي‎خواهد هم‎چون پدران خود دست به محرم همسري بزند و از اين رو اساطير چون آبي كه از دل كوه برون مي‎جوشد از جهان ذهن آبايي انسان برون مي‎تراوند. در اين‎جا خرد اسطوره‎اي نقشي‎بازدارنده دارد و انسان بدون مفاهيم خودساخته انساني‎اش عريان است و اين تن‎پوش آبايي چنان پشمينه‎پوشش مي‎كند كه شهامت روبرويي با خود آبايي‎اش را ندارد و تنها آگاهي از اين همه رهايي‎اش مي‎بخشد.

«قهرمان‎هاي اسطوره‎اي تصويرهاي خيالي بسيار جالبي براي رشد و گسترش ابرمن ارائه مي‎كنند، اما خواسته‎هايشان چنان سخت و جدي است كه كودك را در تلاش نوپاي خود براي دست‎يافتن به شخصيتي يك‎پارچه دل‎سرد مي‎كنند. قهرمان اسطوره‎اي دگرديسي و زندگي ابدي در بهشت را تجربه مي‎كند، در حالي‎كه شخصيت اصلي قصه پريان، روي همين زمين و در ميان همه ما، از آن پس شاد و خوش‎بخت زندگي مي‎كند. بعضي از قصه‎هاي پريان، اين‎طور به پايان مي‎رسند كه اگر دست بر قضا قهرمان نمرده باشد، لابد هنوز زنده است. به اين ترتيب، در قصه پريان هستي شاد، ولي معمولي، حاصل رنج‎ها و آزمون‎هايي نموده مي‎شود كه در فرآيند طبيعي بزرگ‎ شدن درگيري‎شان هستيم.

«درست است كه قصه‎هاي پريان به اين بحران‎هاي روان‎شناختي رشد شاخ و برگ‎هاي خيالي داده‎اند و آن‎ها را به شكلي نمادين در قالب برخورد با پريان، جادوگران، حيوان‎هاي درنده يا چهره‎هايي با زيركي و هوش فوق‎ انساني عرضه كرده‎اند، اما اصل انسان بودن قهرمان، به رغم سرگذشت غريبش، با اشاره به اين‎كه او هم چون همه ما خواهد مرد، تصريح مي‎شود. قهرمان قصه پريان، هرقدر هم حوادث خارق‎العاده‎اي را از سر بگذراند، برخلاف قهرمان اسطوره، به فوق بشر تبديل نمي‎شود. اين انسان بودن واقعي به كودك مي‎فهماند كه قصه پريان، با هر محتوايي، چيزي نيست جز ساخت و پرداخت و مبالغه خيال‎پردازانه اميد‎ها و ترس‎هاي او و كارهاي دشواري كه بايد انجام دهد.

«خرد روان‎شناختي آدمي در طي قرون ايجاب مي‎كرده كه هر اسطوره، داستان قهرمان خاصي باشد: تزه (Theseus)، هركول (Heracles). اين شخصيت‎هاي اسطوره‎اي نه تنها خود نام‎هايي دارند، بلكه ما نام پدر و مادر آنان و نام ديگر چهره‎هاي اصلي اسطوره را هم مي‎دانيم. كافي نيست كه اسطوره تزه را با عنوان مردي كه گاو را كشت بشناسيم يا اسطوره نیوبه (Niobe) را با عنوان مادري كه هفت پسر و هفت دختر داشت.

«برعكس، قصه پريان تصريح مي‎كند كه قصه‎اي است درباره همه مردم، مردماني چون خود ما.

«...قهرمان‎‎هاي اسطوره ابعادي فوق بشري دارند و همين كمك مي‎كند كودك داستان‎ها را بپذيرد. ... اسطوره‎ها يك شخصيت آرماني را كه مبناي خواسته‎هاي ابرمن عمل مي‎كند عرضه مي‎كنند، در حالي‎كه قصه‎هاي پريان يك‎پارچگي من را، كه به ارضاي مناسب تمايلات نهاد امكان مي‎دهد، نشان مي‎دهند. اين تفاوت گوياي تضاد بدبيني فراگير اسطوره و خوش‎بيني بنيادي قصه‎هاي پريان است.»[19]


 



[1] ميرچا الياده: رساله در تاريخ اديان، ترجمه جلال ستاري، تهران، انتشارات سروش، 1376، ص 391.

[2] همان، ص 397.

[3] همان، ص 399.

[4] همان، ص 401 و 402.

[5] كتاب مقدس، ‌سفر پيدايش.

[6] ميرچا الياده: كتاب پيشين، ص 401 تا 404

[7] كتاب مقدس، داستان آفرينش.

[8] آشفتگي نخستين.

[9] زمين.

[10] ايزد و عشق و فرزند آفروديت، عشقي كه دل‎ها را نرم مي‎كند.

[11] ف. ژيران: اساطير يونان، ترجمه دكتر ابولقاسم اسماعيا‎پور، تهران، انتشارات كاروان، چاپ اول، 1382، ص 25.

[12] منطقه‎اي ظلماني زير زمين كه مردگان پيش از آن كه به هادس (دوزخ) برسند، بايد از آن بگذرند.

[13] منطقه‎اي فراسوي جو زمين، اثير.

[14] روز، تجسم روز، ايزدبانويي كه دختر ايزد شب و خواهر اتر (اثير) مي‎باشد.

[15] همان، ص 25.

[16] ميرچا الياده: کتاب پیشین، ص 387.

[17] همان.

[18] برونو بتلهايم: افسون افسانه‎ها، ترجمه اختر شريعت‎زاده، تهران، نشر هرمس، چاپ اول 1381، ص 43 تا 47.

 

[19] همان، ص 47 تا 50.

 

سحر پریازانی

ایفی‌ژنی

 

 

ایفی‌ژنی

ایفی‌ژنی یکی از شخصیت‌های کلیدی اساطیر یونان و دختر بزرگ آگاممنون شاه آرگوس است که به روایتی توسط پدرش قربانی می‌شود.

شاعران بسیاری مانند اوریپید، گوته، راسین و هم‌چنین بسیاری از نویسندگان مدرن او را نگاشته‌اند یا از او الهام گرفته‌اند و هم‌چنین نقاشان بسیاری نیز از داستان زندگی او و قربانی شدن معصومانه‌اش توسط پدرش شاه شاهان لشگر عازم به تروا الهام گرفته و حتی در روایت کهن اسطوره نیز تغییراتی به وجود آورده‌اند.

اوریپید شاعر نمایشنامه‌نویس یونانی (حدود 500 ق. م) این اسطوره را با روایتی که در دوران او از این داستان وجود داشته به شعر نمایشی نگاشته است که به نام‌های: ایفی‌ژنی در اولیس و ایفی‌ژنی درمیان توری‌ها هستند.

در ایران متاسفانه تنها ترجمه موجود از این نگاشته‌ها ایفی‌ژنی در میان توری‌های گوته است که توسط آقای بهروز مشیری به شعر ترجمه شده است.

خلاصه‌ای از روایت نمایشنامه از سرنوشت ایفی‌ژنی:

ایفی‌ژنی در اولیس

«تو مرا برآوردي تا شعله‎اي باشم كه بر يونان مي‎درخشد، من از مرگ نمي‎هراسم.»[1]

يونانيان بنا بر قسمي كه پيش‎ترها براي حفاظت از هلن در پيشگاه تيندارئوس یاد کرده  بودند خودخواسته و يا به اجبار با سپاهي عظيم در بندر اوليس گرد هم مي‎آيند تا به انتقام خيانت شنيع پاريس (Paris) و باز پس گرفتن هلن به قصد تروا گسيل شوند. آگاممنون به روايتي گوزن مقدس آرتميس را شكار مي‎كند و به روايتي ديگر سربازانش به آرتميس توهين كرده و يا خودش لاف مي‎زند كه در شكار از آرتميس بسيار بهتر است. آرتميس باد را فراچنگ مي‎گيرد. ناوگان يونانيان به اجبار از نبودن باد در اوليس به انتظاري سخت براي باد گرفتار مي‎آيد. كالكاس پيامبر اسطوره‎اي يونان باستان آگاممنون را از حقيقت ماجرا آگاه مي‎كند كه براي به دست آوردن باد (و جبران توهيني كه به الهه روا داشته شده) بايد باكره‎اي در معبد آرتميس قرباني شود و آن كسي جز دخترش ايفي‎ژنيا نيست. آگاممنون در گير و دار ذهني عميقي فرو مي‎افتد. ايفي‎ژني را بيش از ديگر دخترانش دوست مي‎دارد. منلائوس، برادرش و شوهر هلن وي را به فرستادن نامه‎اي و فريب دادن همسرش، كليتم‎نسترا تشويق مي‎كند.[2] آن دو مي‎دانند كه كليتم‎نسترا هرگز ايفي‎ژني را تنها رها نخواهد كرد تا از ميسنه تا بندر اوليس تنها بيايد كه چندان راه كوتاهي با كالسكه نبوده است. آشيل بهانه خوبي براي كشانيدن ايفي‎ژني به اوليس مي‎شود. آگاممنون به كليتم‎نسترا مي‎نويسد كه پيش از عزيمت به تروا مي‎خواهد ايفي‎ژني را به عقد آشيل در آورد. كلیتم‌نسترا راهي سفري به قصد عروسي دختر بزرگ‎ترش ايفي‎ژني مي‎شود و در اين بين آگاممنون در دو راهي دردناكي كه قرار دارد، نامه‎اي مي‎فرستد تا كليتم‎نسترا را از آمدن باز دارد و آن را توسط پيكي[3] بر سر راه خانواده‎اش مي‎فرستد تا آنان را از آمدن به اوليس باز دارد چون مي‎داند كه اگر آنان پايشان به اوليس برسد ديگر نمي‎تواند جلوي خون‎ريزي را بگيرد. منلائوس پيك را باز مي‎گرداند و بين او و آگاممنون مجادله‎اي در مي‎گيرد و در نهايت منلائوس از برادر مي‎خواهد تا دخترش را نجات دهد اما اين‎بار آگاممنون مي‎گويد ديگر كار از كار گذشته است. چون كالكاس به زودي سپاه را از راز باز ايستادن باد باخبر خواهد كرد و اگر او دخترش را در ميسنه هم نگاه دارد اينان وي را در خانه‎اش خواهند كشت اما اين‎بار به دیگر دختران و پسر كوچكم رحم نخواهند كرد. و در اين گير و دار تصميم به قرباني كردن دخترش مي‎گيرد. كليتم‎نسترا شادان به اوليس وارد مي‎شود و به كار راه اندازي مراسم عروسي مي‎شود و ايفي‎ژنيا كه دختربچه‎اي شانزده ساله است بيش از هر چيز از ديدن دوباره پدر شادان است. آگاممنون تلاش مي‎‎كند كليتم‎نسترا را به آرگوس (ميسنه) باز گرداند اما نمي‎تواند. كليتم‎نسترا به صورت اتفاقي با آشيل ديدار مي‎كند و هر دو به نيرنگي پنهاني پشت داستان پي مي‎برند. پيك آگاممنون خود را بدانان نشان مي‎دهد و آنان را از حقيقت موحش اطرافشان كه در حال وقوع است، باخبر مي‎كند. آشيل از اين‎كه اين‎چنين كثيف و ناراست از نامش استفاده شده است، خشم‎گين مي‎شود. كليتم‎نسترا به پاي آشيل افتاده از او تمناي كمك مي‎كند. آشيل از وي مي‎خواهد پيش از هر چيز از پدر دختر تمناي كند تا شايد آگاممنون نظرش را باز گرداند و اگر وي چنين نكرد او به آنان ياري داده تا ايفي‎ژني را از مرگي كه در انتظار اوست نجات دهند. كليتم‎نسترا در حضور ايفي‎ژني با آگاممنون وارد گفتگو مي‎شود و پس از آن ايفي‎ژني زندگي‎اش را از پدر تمنا مي‎كند. آگاممنون بدانان مي‎گويد كه چاره‎اي جز اين كار ندارد و او نفرين شده است و اگر چنين نكند اين سپاه تشنه خون و وحشي ديگر دخترانش را نيز به قتل مي‎رسانند و او مجبور است و پس از آن خارج مي‎شود. آشيل به جمع آنان وارد مي‎شود و مي‎گويد كه تمامي سپاه خواهان مرگ ايفي‎ژني هستند و حتي سربازان خودش نيز وي را سنگ‎سار كرده‎اند. سربازان به گرد چادر آگاممنون فراز مي‎آيند و آشيل به كليتم‎نسترا مي‎گويد كه از آنان حمايت مي‎كند. در ميانه گفتگوي آشيل و كليتم‎نسترا براي چگونگي حمايت از ايفي‎ژنيا، وي تصميم به قرباني شدن مي‎گيرد. با اين اعتقاد كه آنان نمي‎توانند اعتبار و آبروي آشيل را در ارتش يونان از بين ببرند و وي را در معرض خطر مرگ قرار دهند، تمام ارتش يونان بستگي به ريخته شدن خون وي دارد، فتح تروا و مجازات بربرها كه ديگر زنان يوناني را ندزدند بستگي به خون وي دارد، و اين‎كه نامش به عنوان زني كه يونان با خون وي به پيروزي رسيد باقي خواهد ماند. به مادرش مي‎گويد ده‎ها هزار مرد، صلاح به دست آماده‎اند تا براي يونان بميرند و تنها من بايد جان بي‎اهميت خود را بدهم تا يونان به شرف راستين خود بازگردد. بازگو مي‎كند كه چگونه مي‎تواند در برابر راي آرتميس سر خم نكند؟ در نهايت از پدرش درخواست مي‎كند تا وي را كت بسته به قربان‎گاه نبرند چون او با پاي خود بدان‎جا خواهد رفت و براي پدرش آرزوي پيروزي مي‎كند و به مذبح وارد مي‎شود هم‎چنان كه مردان ايستاده‎اند تا مرگ او را نگاه كنند. كالكاس چاقو را بالا مي‎برد و ديگران سر برمي‎گردانند تا منظره خونين را نبينند و در دم صداي شگفت‎زده كالكاس را مي‎شنوند و مي‎بينند كه به جاي ايفي‎ژني گوزني با گلوي بريده بر مذبح افتاده است. پيكي اين خبر را به كليتم‎نسترا مي‎رساند و نمايشنامه در دودلي‎هاي مادر به اين مضمون كه آيا حقيقتا دخترش را كشته‎اند یا مي‎خواهند وي را دل‎خوش كنند و يا خدايان وي را نجات داده‎‏اند پايان می‎يابد در حالي که آگاممنون سعي در دل‎خوش كردن وي دارد.



[1] اوریپید: ایفی‌ژنی در اولیس، ص 50.

[2] به روایت دیگری نیز این نقشه اودیسه بوده است.

[3] نوكري كه تيندارئوس به روي جهاز كليتم‎نسترا به وي داده است.

 

ایفی‌ژنی در میان توری‌ها

«من زاده شدم و بار آمدم تا بميرم، كشته گناهان پدرم»[1]

داستان از آن‎جا آغاز مي‎شود كه ايفي‎ژني دارد داستان زندگي خود را روايت مي‎كند كه پدرش وي را براي خاطر هلن قرباني كرده است و او را به بهانه ازدواج با آشيل از خانه‎اش جدا كرده‎اند که دسيسه اوديسه‎ئوس بوده و به بندر معروف اوليس آورده‎اند و درست هنگامي كه در معبد آرتميس چاقو را بر گلوگاه خود احساس كرده است، آرتميس به حال او رحم آورده و به جاي او گوزني را بر مذبح خوابانيده است و در عوض ايفي‎ژنيا را به توري آورده تا كاهنه معبدش در آن بلاد شود كه مردمي بربر هستند و شاهي بربر نیز به نام توآس بر آن حكم مي‎راند و رسمي ديرينه دارند كه يونانيان (و غریبه‌های) كشتي‎شكسته‎اي را كه گذارشان بدين ديار مي‎افتد را براي الهه‎شان آرتميس قرباني مي‎كنند و او بايد به عنوان كاهنه معبد آرتميس اين را تاب بياورد. ايفي‎ژني خارج مي‎شود تا براي برادرش اورست كه گمان مي‎كند مرده است مراسمي را به جاي آورد و اورست به همراه پيلادس دوست ديرينه و شوهر خواهرش وارد مي‎شود. آن دو متوجه مي‎شوند كه وارد معبد آرتميس شده‎اند. پيلادس مي‎رود تا نگاهي به اطراف بيندازد و اورست مشغول گفتگو (راز و نياز) با آپولو مي‎شود و شرح مي‎دهد كه قاتل پدرش (ایجستوس) را كشته است و هم‎چنين مادرش را به قتل رسانيده است و رنج تحمل‎ناپذير تعقيب فيوري‎ها را به جان خريده است كه الهه‎هاي انتقام و وجدان هستند و او را به مرز جنون رسانيده‎اند و به آپولو مي‎گويد چسان است كه مرا در پي انتقام از قاتلين پدر مي‎اندازي و در پس تعقيب بي‎امان فيوري‎ها از من مي‎خواهي تا مجسمه خواهرت آرتميس را برايت از ديار بربرها كه معتقدند راست از بهشت در اين معبد فرود آمده است بدزدم و مي‎گويد كه اگر اين كار را به پايان برسانم از رنج‎هاي خويش رها خواهم شد. پيلادس وارد مي‎شود و اورست به او مي‎گويد كه ديوارهاي معبد بلند هستند و اگر از آن بالا رويم به ناچار ديده مي‎شويم و ترس از مرگ وي را بر آن مي‎دارد تا به بازگشت فكر كند و پيلادس ياد آور مي‎شود كه بايد از فرمان خدايان اطاعت كرد و به پيشنهاد او به انتظار شب مي‎نشينند تا راحت‎تر بتوانند مجسمه را بدزدند. چندي بعد در پس گفتگوي ايفي‎ژنيا با همسرايان، يكي از روحانيون معبد وارد مي‎شود و خبر دستگيري دو نفر يوناني را به ايفي‎ژنيا مي‎دهد كه به عنوان هديه به الهه بايد هر‎چه سريع‎تر قرباني شوند و ايفي‎ژنيا مي‎پرسد كه آيا مي‎داند از روي لباسي كه بر تن دارند، از كدامين نواحي بدين سوي آمده‎اند؟ و پاسخ مي‎گيرد كه يوناني‎اند و در غاري پنهان شده بودند كه توسط چوپانان اسير شده‎اند. هم‎چنان كه ايفي‎ژني هم‎درد با مردمان سرزمينش (هم‌سرایان) غم‎لابه مي‎كند، قربانيان را درون معبد مي‎آورند و وي از آنان در باره عاقبت تروا، هلن، منلائوس (كه براي آنان قرباني شد)، كالكاس (كه حكم بر قرباني شدنش داد)، اوديسه (كه نقشه به اوليس آمدنش را كشيد)، پدر و مادرش و خانواده‎اي كه از كف داده بود. اين‎گونه پرسش‎ها اورست و پيلادس را به شك درباره او مي‎افکند. ايفي‎ژنيا هنگامي درمي‎يابد كه برادرش زنده است به اورست پيشنهاد مي‎دهد كه حاضر است كاري كند تا يكي از اسيران زنده بهماند بدين شرط كه نامه‎اي را از طرف او به آرگوس ببرد و به دوستانش بدهد و ديگري به جاي او قرباني شود كه اورستس آن را نمي‎پذيرد و مي‎گويد كه اين دوست براي گرفتاري‎هاي من پاي به درون اين سفر مخاطره‎آميز گذارد و او نمي‎تواند وي را رها كند تا به تنهايي بميرد و پيلادس نيز به نوبه خود به مخالفت برمي‎خيزد و در اين حين ايفي‎ژنيا به دنبال نوشتن نامه خارج مي‎شود و آن دو را با شك و شبهه‎اي كه از هويت خود برايشان باقي گذارده تنها مي‎گذارد. ايفي‎ژنيا نامه در دست باز مي‎گردد و با پيلادس پيمان مي‎بندد كه نامه را در نهايت صداقت به دوستانش در آرگوس برساند و اورست نيز از او مي‎خواهد تا پيمان بندد كه پيلادس به سلامت اين سرزمين بربر‎ها را ترك مي‎كند و به يونان مي‎رسد. هر دو با يكديگر پيمان مي‎بندند و قسم ياد مي‎كنند. پيلادس از او مي‎خواهد تا درون‎مايه نامه را فاش كند تا در صورت كشتي‎شكستگي بتواند پيغام او را به دوستانش در آرگوس برساند. ايفي‎ژني اظهار مي‎دارد كه مخاطب نامه برادر او اورست است و باقي نامه را در برابر چشمان حيرت‎زده اورست خطاب به برادرش مي‎خواند و بدين ترتيب تعرف بين اورست و ايفي‎ژني انجام مي‎شود. اورست توضيح مي‎دهد كه پس از كشتن مادر خود توسط فيوري‎ها تعقيب شده و دست به يك خود تبعيدي زده است و آپولو وي را به دادگاهي در آتن فرستاده تا بر عمل وي قضاوت شود. در آن دادگاه هيئت منصفه كه مخالفان و موافقان بودند راي برابر مي‎دهند؛ بدين منظور كه شش راي بر كشتن اورست داده مي‎شود و شش راي ديگر بر زنده ماندنش. در اين هنگام آپولو به سخن مي‎آيد و زندگي وي را به اورست باز مي‎بخشد بدين شرط كه به سرزميني به نام توري برود و مجسمه آرتميس را كه از آسمان بدان بلاد فرو افتاده است به آتن بياورد و اين تنها راه پاك شدن او از گناه مادركشي و تنها راه نجات او از ديوانگي است. هر سه نفر تصميم به دزديدن مجسمه و فرار از توري مي‎گيرند. اورست پيشنهاد مي‎كند كه شاه (توآس) را بكشيم و ايفي‎ژني با آن مخالفت مي‎كند و مي‎گويد اين خلاف مهمان‎نوازي‎هاي او با من است. ايفي‎ژنيا تصميم مي‎گيرد تا از قبح عمل برادرش كه همان مادركشي است استفاده كند و بگويد اين مرد مادر خود را كشته و بايد در دريا آلودگي‎هايش شسته شود و هم‎چنين به مجسمه نيز دست زده و مجسمه نيز بايد در آب دريا شسته شود. ايفي‎ژنيا با شاه درباره آن صحبت مي‎كند و شاه نيز اجازه شستشوي قربانيان و مجسمه را در آب دريا مي‎دهد و چندي مي‎گذرد كه يك پيك خود را به شاه رسانده، خبر مي‎آورد كه ايفي‎ژني به همراه دو يوناني سوار بر كشتي شده‎اند و مي‎خواهند بگريزند اما بادی ناموافق آنان را از فرار بازداشته است. توآس تصميم به تعقيب آن‎ها مي‏گيرد اما آتنا وارد مي‎شود و به توآس مي‎گويد كه دست نگاه دارد زيرا اورست به فرمان آپولو قدم به اين سفر گذارده تا ایفی‌ژنی و مجسمه خواهرش (آرتميس) را به آتن، شهر من باز گرداند و رو به اورست مي‎كند و مي‎گويد كه به زودي بادي آرام و موافق از سوي پوزوئيدون وزيده خواهد شد و شما را به سلامت به يونان باز مي‎رساند. در آن‎جا و در شهر آتن معبدي بنا كن و در محراب آن تمثال آرتميس را بگذار تا يادبودي از آرتميس توري‎ها باشد و به ايفي‎ژنيا مي‎گويد كه پس از بازگشت به يونان به بارورون (Barauron) برو و كليددار معبد آرتميس باش و پيش‎گويي مي‎كند كه تا لحظه مرگ همان‎جا خواهد ماند و همان‎جا نيز به خاك خواهندش سپرد. توآس نيز به فرمان آتنا گوش فرا مي‎دهد و كشتي به مقصد آتن به حركت در مي‎آيد.



[1] همان، ص 50.

 

 

سرفصل‌های زیر مربوط به شرایط زنان در جوامع اولیه و آیین‌های قربانی و تاثیر آن در روان انسان امروز و پردازش به اسطوره ایفی‌ژنی است که از رساله کارشناسی سحر پریازانی به نام «ایفی‌ژنی در آینه اسطوره» برداشته شده است.

نقاشی بالا «خشم آشیل»، اثر یاکوس لویس دیوید (Jacques-Luis David ) و روایتی از قربانی شدن ایفی‌ژنیا توسط پدرش آگاممنون است.

آیین قربانی

آيين‎ قرباني

 «فعل قرباني كردن (Sacrifice) در انگليسي ميانه به مقدس كردن معنا شده است. در فرانسه قديم و لاتين (Sacrificium) نیز به معناي مقدس كردن است (To make Sacred) و به صورت معمول از اهداء خوراك و حيوانات زنده يا انسان به خدايان، به عنوان عمل پرستش يا شستن گناه شناخته مي‎شود.»[1]

در كتاب مقدس به گونه‎اي با آيين‎هاي قرباني روبرو مي‎شويم كه گويي بشر غريزه‎اي آن را از پيش مي‎دانسته است. مانند زماني كه ابراهيم قربان‎گاهي در هنگامه سفر خود براي خداوند مي‎سازد و بر آن قرباني‎اي اهدا مي‎كند. بدين منظور كه آيين‎هاي قرباني مانند  ساير آيين‎ها با رگ و پي ذهنيت ما؛ هر چه كه هست يكي شده‎اند. اولين قرباني نيز در كتاب مقدس كه نمونه يك كتاب كهن به شمار مي‎رود توسط هابيل به خداوند داده مي‎شود كه بر كهن بودن اين آيين تاكيد دارد. اصولا چرا انسان به نيرويي مافوق خود هدايايي مي‎دهد؟ انسان باستان براي همراه كردن نيروهاي قدرتمند‎تر از خود و ترسي كه از آنان در خود داشت، سرسپردگي مي‎كرد؛ پس اين‎گونه است كه قرباني كردن در زيرمجموعه عمل پرستيدن قرار مي‎گيرد. اولين قربانيان چه كساني بودند؟ انسان يا حيوان؟ اگر انسان بودند دشمنان و يا قبايل رقيب بودند يا كساني كه براي قرباني شدن انتخاب مي‎شدند؟ قرباني كردن باكره‎ها در فرهنگ كهن بشر چه نمودي دارد كه هرازگاهي نيز در ادبيات كهن يونان ديده شده است. روح قرباني كردن از كجاي انديشه انسان سر بلند كرده است و تا كجا مذهبي است؟ يعني تا كجا ريشه در باورهاي ديني و الوهيت دارد مانند قرباني شدن اسماعيل (يا به اعتقاد مسيحيان و يهوديان اسحاق) توسط پدرش ابراهيم؟ ما از ايفي‎ژني كه نمونه ذبحي مذهبي است چه مي‎دانيم؟ مسلم است كه نويسنده‎اي چون اوريپيد كه اسطوره را به شعر مي‎كشد از ماوراء ذهن خويش چنين داستاني قدرتمندي را برون نمي‎كشد. چنين روايتي تنها در غالب اسطوره يافت مي‎شود و طبيعتي اسطوره‎اي دارد. داستان قرباني شدن ايفي‎ژني ريشه در فرهنگ يونان دارد. داستان قرباني شدن ايفي‎ژني آينه تاريخي است كه يكسره در حال تكرار خويش است تا به گوش ما در رسد. ما نمي‎دانيم كه در زمان حيات اوريپيد يعني حدودا 500 سال پيش از میلاد هنوز قرباني انسان وجود داشته است يا خير؟ هيچ قطعيتي وجود ندارد. با مروري كوتاه بر كتاب مقدس برمي‎آيد كه چگونه پاكيزه و نيك بودن قرباني براي خداوند قائل به اهميت بوده است.

اين رويكرد سمبوليكي كه ابراهيم به جاي قرباني كردن اسحاق (يا اسماعيل) قوچي را قرباني مي‎كند؛ يا خداوند براي او قوچي مي‎فرستد به گونه‎اي مي‎تواند متوقف كردن قرباني انسان و به جاي آن قرباني كردن حيوان باشد. اين حاكي از همان خرد و شعور برتر اسطوره است كه خود را از پس هزاره‎ها نمايان مي‎كند. نمونه ديگر آن در مصلوب شدن مسيح نيز هست كه خود را براي ابناع بشر قرباني مي‎كند تا انسان را رها كند و مسيحيان بر اين باورند پس از قرباني شدن وي انسان ديگر نياز به قرباني كردن ندارد.  به راستي چرا مسيح خود را براي انسان قرباني مي‎كند؟ گفته مي‎شود تا گناهان او را بشويد. او قرباني مي‎شود تا گناهان انسان پاك شود. در اين جمله رازي نهفته است كه كشف آن حس مي‎شود اما در كلام نمي‎آيد چون از ابعاد كلام خارج مي‎شود. ريخته شدن خون و رهايي از گناه چه ارتباطي مي‎توانند با هم داشته باشند؟ چگونه مي‎توان دريافت كه اين عملي سمبوليكي براي رهايي ذهن و در نتيجه براي آن قدرت‎هايي كه در ذهن نهفته‎اند و با رهايي آن جاري مي‎شوند تا چيزي بر زندگي انسان قائم شود است، يا نيرويي ماوراء هستي انسان با اين عمل بسيار كهن و آييني به كار نظم و بخشش در زندگي انسان است؟ نظريه‎پردازي در اين مهم بسيار است باري به قطعيت رسيدن در آن دشوار و وابسته به همان باورهايي است كه پس ذهن هر شخص وجود دارد.

با در دست داشتن اسطوره ايفي‎ژني، به آيين‎هاي قرباني در يونان باستان و همانندي‎هايي در ديگر اقوام جهان مي‎پردازيم.

انسان رابطه‎اي ديرينه و قدرتمند با نيروهاي برتر از خود در قوانين قرباني كردن دارد. خضوعي كه از راه تقديم كردن به آرامش مي‎رسد و آن رضايت لازم از خود را به دست مي‎آورد.

به نظر مي‎رسد كه قرباني كردن ارتباط بسيار ملموسي با گناه اصلي بشر داشته باشد كه از آن به چيده شدن ميوه توسط هوا و بخشيدن آن به آدم و رانده شدن از بهشت همراه است. بدين شكل كه گناه اصلي دست يافتن به سيب خرد است و آمده است در دانستن نيكي و بدي، گناهي نهفته است كه آدمي بدان دست مي‎يابد و از بهشت بي‎شكلي و  بي‎گناهي رانده مي‎شود و ناخودآگاه آبايي‎اش پيوسته در انديشه شستن و پاک کردن اين گناه‎ است. از زاويه ديگري نيز اگر بخواهيم نگاه كنيم آگاهي و اشراف بر نيك و بد، قضاوت كردن را با خود به همراه دارد و گناه بزرگ در قضاوت كردن است زيرا پس از قضاوت و راي به بدي يا نيكي دادن است كه دنياي طبقه‎بندي شده انساني شكل مي‎گيرد و جنگ‎ها پرچم برمي‎افرازند و جهنم خلق مي‎شود و ديگر اين‎كه جهان مدرني كه ما امروزه مي‎بينيم كارماي[2] (Karma) ناگسستني آگاهي بر نيك و بد است و هم از اين روست كه انسان قادر به انجام عمل بدي مي‎شود. پس بنا بر عقيده پاره‎اي مذهبيون ارتباط قرباني كردن به معناي پاك كردن و شستن خون، كه از آن به ريخته شدن خون هابيل نيز اشاره مي‎كنند اين‎چنين ريشه در اساطير آبايي انسان دارد و به روايتي ديگر از آن به گناه اصلي يعني برادر‎كشي يا قتل ياد كرده‎اند.

 

آيين‎هاي قرباني در يونان باستان

 مي‎گويند يوناني‎هاي باستان كمي پس از نگاه داشتن حيوانات اهلي به قرباني كردن حيوان روي آوردند اما پيش از آن چه مي‎كرده‎اند؟ آيا ابتدايي‎ترين قربانيان انسان، حيوانات بوده‎اند؟

«یونانیان در مراسم قربانی خود تنها قسمتي از گوشت قرباني را به خدايان يا يك خداي مقدس تقديم مي‎كردند و باقي آن را مي‎خوردند و براي مقاصد متفاوتي قرباني مي‎كردند مانند ارتکاب به گناه، درخواستی از خدایان، سپاسگزاری و اما بيشتر قرباني‎ها دلايل خانوادگي داشت مانند مريضي يكي از اعضاي خانواده. زمان خاصي نيز براي قرباني كردن درنظر می‌گرفتند.

«زماني كه تصميم به قرباني كردن مي‎گرفتند، عده‎اي از مردم دلخواهشان را در مراسم شريك مي‎كردند. گاه دو مرغ را در حالي‎كه اعضا خانواده ايستاده بودند قرباني مي‎كردند و پس از آن خانواده مرغ‎ها را به عنوان غذا مي‎خوردند. بيرون هر خانه‎اي سنگ مذبح خاصي وجود داشت كه مرغ‎ها را با مراسم خاصي بر آن مي‎كشتند و چربي و استخوان‎ها را زماني كه گوشت در حال پختن بر آتش بود، به خدايان اهدا مي‎كردند. عده‌ای از مردم در آن دوران از این‌که خود بهترین قسمت قربانی را می‌خوردند و تنها چربی و استخوان آن را به خدایان می‌دادند ناراضی بودند.»[3] قرباني‎هاي ديگر بز، گوسفند، خوك و گاه گاو بودند و در اين صورت قرباني كننده تنها خانواده خود را به مراسم دعوت نمي‎كرد و عده بيشتري به مراسم مي‎آمدند. تمام گوشت بايد يك مرتبه خورده مي‎شد و از آن چيزي باقي نمي‎ماند و این شايد براي جلوگيري از فاسد شدن گوشت بود. زماني هم بيش از يك حيوان قرباني مي‎شد و تمام ده يا تمام شهر مي‎آمدند تا در آن نقش داشته باشند.

پس طبيعت آيين‎هاي قرباني كردن يونان باستان و پايه‎اي‎ترين آن‎ها قرباني يك حيوان بود كه معمولا گاو پرواري (گاو اخته)، خوك يا بز، بسته به علاقه‎مندي خداي مورد نظر و در تضاد با سنت‎هاي يهوديان، يونانيان خوك را ناپاك نمي‎دانستند و حيواني بود كه بيشتر براي قرباني كردن در آيين‎هاي  پاكسازي در نظر گرفته مي‎شد.

«معمولا حيوان قرباني حيواني اهلي و خانگي بود نه وحشي (به جز آرتميس، خداي شكار كه حيوانات وحشي را ترجيح مي‎داد). حيوان بايد تميز مي‎شد، به روبان‎ها آراسته مي‎شد و به معبد برده مي‎شد. مذبح معمولا خارج از معبد و روبروي آن بود كه بت‎ خدا قرار داشت. حيوان را بر مذبح (يا اگر بزرگ بود پشت مذبح) قرار مي‎دادند و مقداري آب و دانه پوست كنده به روي او مي‎ريختند. دانه‎ها تنها توسط كساني بر سر حيوان ريخته مي‎شدند كه خود دست به عمل قربانی کردن نمی‌زدند و فلسفه آن اين بود تا همه به جاي آن‎كه تنها ناظر قرباني كردن باشند كاري براي انجام دادن داشته باشند و سهم خود را ادا كنند. ريختن آب باعث مي‎شد تا حيوان سر خود را به علامت تصديق قرباني شدنش، تكان دهد. اين مهم بود كه عمل قرباني كردن عملي وحشيانه نباشد؛ در عين حال بايد فرایندی مي‎بود كه هر كس با روي باز در آن نقشي به عهده داشته باشد؛ ميرايان، ناميرايان و حيوانات.

«كسي كه آيين را برپا مي‎داشت، يك چاقو به دست مي‎گرفت كه پيش از آن پنهان بود و به سرعت گلوي حيوان را مي‎بريد و اجازه مي‎داد تا خون به درون ظرف خاصي بريزد. دل و روده، به‎خصوص كبد آزمايش مي‎شد تا ببينند كه آيا قرباني مورد پذيرش واقع شده است يا نه. اگر چنين بود، مراسم تا به آخر انجام مي‎شد. در اين نقطه نظر آيين‎هاي قرباني تبديل به ضيافت براي خدايان و انسان‎ها مي‎شد. حيوان بر شعله‎هاي آتش به روي مذبح پخته مي‎شد و تكه‎هاي آن تقسيم مي‎شد. براي خدايان استخوان‎ها به همراه مقداري چربي و ادويه‎جات (و گاهي شراب) به سوختن در آتش ادامه مي‎داد تا دود آن به خدايان و الهه‎گان بالا برسد. گاهي نيز دود براي آگاهي از نشانه‎ها بايد خوانده مي‎شد. برای انسان نيز گوشت و ديگر قسمت‎هاي خوردني حيوان در نظر گرفته مي‎شد.

براي يونانيان باستان معمول بود كه گوشت را تنها در مراسم قرباني بخورند. همه‎چيز به جاي اين‎كه در جاي ديگري خورده شود و يا به خانه برده شود بايد همانجا خورده مي‎شد و هم‎چنين براي خوردن اين گوشت زمان مشخصي نیز در نظر گرفته مي‎شد، که معمولا پس از غروب آفتاب بود. اين‎ها امور اجتماعي‌ای بودند که نه تنها تمام افراد اجتماع بدان تعلق داشتند بلكه همه با هم مي‎خوردند و با يكديگر پيوند اجتماعي قدرتمندی  داشتند، و باور داشتند كه خدايان نيز مستقيما در اين ضيافت‎ها شركت مي‎كنند. نكته حياتي‎اي كه بايد اين‎جا به ذهن سپرده شود اين است كه يونانيان خود را به مانند ديگر فرهنگ‎هاي باستاني به خاك نمي‎انداختند (عمل سجده كردن)، در عوض، خدايانشان را ايستاده عبادت مي‎كردند.»[4]

«يونانيان مناسك ديني خود را تاتيا (Ta Teia) مي‎ناميدند كه به معناي “آن‎چيز‎هايي كه به خدايان مربوط مي‎شود” است. در يونان باستان كلمه‎اي به نام باور و ايمان وجود ندارد. آنان هرگز از خود نمي‎پرسيدند كه آيا به خدايان باور داري يا نه؟»[5] به نظر مي‎رسد كه اين بيماري قرن بيستم باشد. در متون به دست آمده و نقاشي‎ها و تمام آن‎چه كه به عنوان دست‌مایه در دست است هرگز انساني را فاقد باور مذهبي نمي‎بينيم و اگر هم هست (پرومته) باور تمام و كمال به خدايان، و خروشي است كه دامنه‎هاي رمزآلود اولمپوس را مي‎خراشد.

«گرچه صحبت از دين يوناني ممكن است نامتعارف به نظر برسد، در حقيقت يونانيان چنين اصطلاحي را به كار نمي‎بردند و اگر كسي نیز اين اصطلاح را در مورد آداب و رسوم آنان به كار مي‎برد ممكن بود نسبت به آن احساسي بيگانه ‎داشته باشند.

«پذيرفتن باور اين‎كه يونانيان اين‎جهاني و بي‎مذهب بودند، دشوار مي‎نمايد. به همين دليل درك بهتري از دين يوناني به روشن كردن طبيعت مذهب به طور كلي و طبيعت اديان و مذاهب امروزي و به طور خاص درباره اساطير كه دست‎آورد انسان امروز هستند، كمك خواهد كرد و اين، به نوبه خود براي كسي كه مي‎خواهد به نقد پيگير دين و باورهاي ديني بپردازد، بسيار داراي اهميت است.

«اگر منظور ما از دين يك تعداد باورها و رفتارها است كه آگاهانه انتخاب شده‎اند و به صورت آييني و با نفي ديگر جايگزين‎ها تبعيت مي‎شوند، يونانيان در حقيقت صاحب يك دين نبودند اما اگر ما منظورمان از دين به طور كلي آيين‎ها و رفتارها و باورهاي مردم در مورد موضوع‎ها و مكان‎ها و وجود‎ها و مخلوق‎هاي مقدس است، بنابراين يونانيان  مسلما دين‎دار بوده‎اند.

«اين موقعيت كه در نگاه انسان مدرن شگفت‎آور و غيرمعمول آمده است، ما را بر آن داشته تا آن‎چه كه دين و يا آن‎چه اصالتا مذهب معنا مي‎دهد را، در مورد اديان مدرن‎تر چون مسيحيت و اسلام باز مورد نظر قرار دهيم. شايد هنگام بحث كردن درباره مسيحيت و اسلام به عنوان دين، بايد به باورها درباره آن‎چه مقدس و روحاني است، دقيق‎تر نگاه كنيم تا به انحصارگرا بودنشان.[6]

«به نظر مي‎رسد يونانيان باستان، پذيراي اديان بيگانه بوده‎اند حتي اين با يكديگر يكي شدن در گيتا‎شناسي‎شان نيز وجود دارد (كه علوم مربوطه را با كشورهاي همسايه شريك شدند) و اين در حالي است كه اديان مدرن مانند مسيحيت چنين پذيرشي در درباره تغييرات و اضافات ندارند.»[7]

از ميان تمام در هم و بر هم ريختگي آيين‎ها و مراسم مي‎توان باورهاي قدرتمند يوناني باستان را از ديگر مذاهب برون كشيد: «اسطوره‎شناسي و دين يونان باستان چندان ريشه در زمين سخت سنگي‎اش نداشت. در عوض، ملغمه‎اي بود از مذاهب مينوييِ[8] (Minoan) كرت، آسياي ميانه و باورهاي بومي. اديان مدرني چون مسيحيت و يهوديت به طور مشخص تحت تاثير مذهب يونان باستان بوده‎اند. اين بدان معنا است كه وجه‎هايي از اديان معاصر نهايتا وابسته به فرهنگ‎ها و اديان باستان هستند كه ما در دنياي امروز دسترسي‎اي ديگر بدان‎ها نداريم و اين به شدت مخالف نظريه آسماني بودن اديان است كه مستقيم از بالا آمده‎اند به جاي اين‎كه دست‎خوش يكي شدن با هم و تغيير و تحول فرهنگ‎ها در يكديگر باشند. شكل‎گيري يك دينِ به طور مشخص يوناني، عمدتا با برخورد و اشتراك توصيف مي‎شود. داستان‎هاي اساطيري يوناني كه براي همگان آشنا است تا اندازه زيادي با نيروهاي متضاد تعريف مي‎شوند در حالي‎كه دين يوناني خود با تلاش‎ براي اعمال يك معني وجودي مشترك و هم‎گرايي اجتماعي و اشتراكي تعریف مي‎شود.

«پرستش قهرمانان هم در يونان باستان و هم در اديان معاصر، متمايل به طبيعتي سياسي و مدني است.

«عناصر مذهبي آنان مسلما به يقين غير قابل انكار است، اما سيستم مذهبي به طور معمول خوراك مشترك سياست نيز هست و در يونان باستان، اين بسيار عميق‎تر از آن‎چه بود كه ما تصور مي‎كنيم. تكريم يك قهرمان جامعه را به يكديگر گره مي‎زد و درست در همين‎جاست كه مي‎توان ريشه‎هاي خانواده‎ها و شهر‎ها را شناسايي كرد.»[9]

«ابتدايي‎ترين ايده درباره دين هلني چند‎خدايي بودن آن است. يوناني باستان هر نيرويي در طبيعت را معرف خدايي مي‎دانست و آن را به قدرتي خاص مربوط مي‎دانست و بدين شكل در تلاش آن بود تا قدرت‎هاي خارج از كنترل خود را معنا كند.

«يونانيان بر اين باور بودند كه براي داشتن سرنوشتي نيك بايد خدايان را پرستش و ستايش كنند و خشنود كردن خدايان ريشه در تمام مراسم و مناسک و قرباني‎هايي دارد كه چه از حيوان و چه از انسان گاه به نابودي نسلي كه به دليلي در برابر نيروي كبريايي خدايان، به عنوان دشمن، كافر و ... قرار مي‎گرفتند را در بر مي‎گرفتند.»[10] خشنودي يك خدا تكامل ذهني انسان و رضايت وي از بودن خويش بود. اين اشكال تغيير نمي‎پذيرند تنها شكل آن‎ها در ادوار مختلف متفاوت مي‎شود و اين درست به دليل غريزه پرستش و نياز به ستايش نيرويي برتر از خود در انسان است. گاه شكل تكامل نيافته چند مذهب در اديان بزرگ ديده مي‎شود، مثل وام‎گرفتن پاره‎اي آيين‎ها از ديني ديگر.

اصولا چند‎خدايي بودن مشخصه اديان دنياي باستان بوده است اما در اين چندخدايي بودن ابعاد مشخص كننده خاص نيز آرميده است. خدايان هلني را در هيچ‎كجاي دنياي باستان و عصر ما نمي‎توان پيدا كرد.

«خدايان هلني بسيار وابسته به عناصري بودند كه انسان در جهان پيرامونش مشاهده مي‎كرد، مانند ايزدان آب، موجوداتي كه با آب در ارتباط بودند مانند غول‎ها و پريان زيبا كه نرئيد‎ها[11] از آن ‎جمله‎اند.

«عظمت آيين‎ها، جشن‎ها، مراسم، قرباني‎ها، معبد‎ها و پيكرهاي تندرست و قدرتمند خدايان يوناني نشان‎دهنده باور انسان هلني از قدرت‎هاي برتر جهانش بوده است.

«ترس نيز يكي ديگر از عواملي است كه انسان را به انجام آيين‎ها و فرايض ديني‎اش وا مي‎دارد. ابعاد بزرگ‎نمايانه معابد هلني و پيكر‎هايي كه از زئوس نقش زده شده است، نمايانگر ترسي كرنش‎وار به بارگاه نيروهايي است که قادرند وي را كاملا خوش‎بخت و یا كاملا بدبخت كنند و وي را وامي‎داشت تا يكسره در پي خشنودي آنان باشد و مراقب تا بوي قربانيان سوختني به مشام خدايان بر فراز اولمپ برسد.

«مانند تمامي اديان و به عنوان وجه مشتركي ميان تمامي آن‌ها يونانيان نيز به زندگي پس از مرگ معتقد بودند. اصولا زندگي يوناني در انجام مراسم مذهبي‎اش خلاصه مي‎شد اما باور به دنياي پس از مرگ آنان بدان شكلي كه مصريان باستان به جهان پس از مرگ مي‎انديشيدند نمي‎تواند باشد.»[12]

آن‎چه كه ما به عنوان انديشه يونان باستان و مذهب هلني مي‎شناسيم مجموعه گرد‎آوري شده توسط مردماني بوده كه در حين كوچ‎هاي طولاني مدت خويش به اين قسمت از جهان از مردمان و تمدن‌های مختلف وام گرفته‎اند. هرچند مبحث جغرافيا را به سختي مي‎توان فراموش كرد باری خلاقیت این قوم در گردآوری و شکل دادن به اساطیر را نم‌توان نادیده انگاشت. نمونه‎اي از اين دست را مي‎توان آن‎جايي يافت كه يونانيان به تمدن در حال شكوفايي مينويي (اژه‎اي) برخوردند كه مقدسات مركزي‎شان بعدها روي خصوصيات الهه‎هاي يوناني تاثير گذاشت و خدايان هلني تا اندازه بسيار گسترده‎اي شكل تغيير يافته خدايان اژه‎اي (مينويي) بودند. «اكنون نيك مي‎دانيم که پيش از آن‎كه يونانيان از قومي بربر و بدوي برآمده باشند، تمدني مديترانه‎اي در حوزه درياي اژه وجود داشته كه مركزش در كرت (Crete) واقع بوده است. تمدن اژه‎اي، كه در هزاره سوم ق.م. پيشينه‎اي شكبهمند داشت، در سده شانزده ق.م به اوج خود رسيد و اين زماني بود كه تمدن مزبور تا سرزمين يونان - كه از آرگوليس (ميسنه)، (Argolis, Mycenae) آغاز مي‎شد گسترش يافت و مهاجمان دوري[13] (Dorians) در سده دوازدهم ق.م. آن را نابود كردند.

«در تمدن اژه‎اي نيز طبعا دين جاي‎گاه خويش را داشت. اما اسناد بي‎زباني كه باستان‎شناسان تا كنون يافته‎اند، براي روشن كردن ويژگي‎هاي دين اژه‎اي هنوز بسنده نيست. دين اژه‎اي همانند ديگر اديان باستاني نخست به گونه‎اي چندخدايي بود. در آغاز، سنگ‎هاي مقدس را مي‎پرستيدند و در نزد آنان ستون‎ها، سلاح‎ها (به ويژه تبر دو سر)، درختان و جانوران هر يك آيين ويژه‎اي داشتند.

«در روزگار بعد، كه مفهوم انسانانگاري ايزدان پديد آمد، ايزدستان (Pantheon) كرت شكل گرفت و اسطوره‎ها آفريده شدند. بازمانده اين اساطير را در بسياري از افسانه‎هاي یوناني مي‎يابيم؛ از جمله زايش زئوس (Zeus) در كرت، اوروپ (Europa) و ورزاي سپيد، بازآوردن كرتي‎ها به دست آپولو (Apollo) به دلفي (Delphi) براي آن‎كه كاهنان آيين وي باشند، مينوتور (Minotaur) و... به هر حال، هنگامي كه كرتي‎ها به سرزمين يونان كوچيدند، ايزدان اژه‎اي شكل هلني به خود گرفتند و سيماشناسي اصلي آنان دگرگون گرديد. بنابراين، آگاهي ما از ايزدان اژه‎اي بس اندك است.»[14] «دين يوناني بر پايه آيين‎ها استوار بود، بر پايه تعداد قابل تغيير باورهايي خاص. دين هلني شبيه مذاهب اطراف خود (در دنياي باستان و مدرن) نبود زيرا مدعي جهان‎شمول بودن نمي‎كرد، يونانيان ديگران را به كيش خود فرا نمي‎خواندند، در مراسم معمول مذهبي شركت نمي‎كردند، سلسله‎مراتب سيستماتيك نداشتند، هيچ نوشته مذهبي يا كد اخلاقي نداشتند كه با باورهاي مذهبي بدان تكيه كنند. صاحب‎نظران رنسانس اعتقاد داشتند كه مذهب يوناني به طور ساده متشكل بود از يك گنجينه سرشار از داستان‎هاي افسانه‎اي گفته شده توسط نويسندگان و شاعران يوناني. به هر حال، دین يوناني به زبان ساده داستان‎هاي افسانه‎اي و اساطير غيرواقعي نبود، يك نظام درهم و برهم پيچيده كه هر ايالت - شهري داراي مقدسات خود بود و پيكره شهروندي آن را در اجتماعي حقيقي بنا مي‎كرد را در خود داشت. تقدس نقش مكملي را در دين و جامعه يوناني بازي مي‎كرد. تقدس وارد تمام قسمت‎هاي جامعه مي‎شد مانند مسائل داخلي و خانوادگي domestic affairs))، سازمان شهري، جنسيت، كشاورزي و جنگ. اين گونه باور‎ها هم‎چنين در چندخدايي بودن پيش از آن هم ديده شده است.»[15] يونانيان جايگاه مخصوصي را به دوازده خداي خويش اختصاص داده بودند. «آنان هم‎چنين خدايان ديگر كه داراي تقدس كم‎تري نسبت به ديگر خدايان بودند و پهلوانان و قهرمانان و پريان را نيز مي‎پرستيدند.... علارغم اين‎كه خدايان دوازده‎گانه داراي بيش‎ترين اعتبار بودند، جنبه‎هايي از شخصيت‎‎هايشان با اضافه شدن خدايان جديد دگرگون مي‎شد. يونانيان باور داشتند كه خدايان به طور برجسته‎اي موجوداتي اجتماعي بودند كه جهاني منظم را سر دست بالا گرفته‎اند. خدايان به شكل انسان تصوير شده‎اند؛ درست مانند خدايان رومي و اشكال تكامل يافته چندخدايي در ميان اقوام باستان. خدايان هم‎چنين گاه در هیئت حيوانات ظاهر مي‎شدند. نكته قابل توجه اين است كه هر خدا در بر دارنده و نماينده بعد و كاركرد (خويش‎كاري) متفاوتي از زندگي يوناني بود. گاه خدايان به زير نام‎هاي متفاوتي پرستش مي‎شدند، به عنوان نمونه زئوس با نام اومريوس پرستش مي‎شد. يونانيان خدايان را براي توضيح و اثبات آن‎چه آنان به دليل كمبود توضيحات علمي، درك نمي‎كردند، خلق مي‎كردند. به عنوان مثال، معتقد بودند خدايان طلوع و غروب خورشيد را كنترل مي‎كردند و خالق اساطير درباره اتفاقات طبيعي و غيره بودند.»[16]

يوناني باستان به جز پريان، الهه‎هاي ديگر و خدايان كوچک و بزرگ‎ ديگر دوازده خداي بزرگ و ثابت داشتند كه بر دنياي آنان فرمان‎روايي مي‎كردند و ازين ‎قرار بودند: زئوس، هرا (Hera)، آتنا (Athena)، آپولو، آرتميس (Artemis)، هرمس (Hermes)، آرس (Ares)، هفائيستوس (Hephaestus)، آفروديت (Aphrodite)، پوزوئيدون (Poseidon)، دمتر (Demeter)، ديونيزوس (Dionysus) و آنان با وجود آن‎كه به شدت به خدايان دوازده‎گانه وابسته بودند خدايان كوچك ديگر را نيز مي‎پرستيدند و به اوراكل (Oracle) از زبان ايشان باور داشتند. حال اوراكل چه بود؟ «يك كاركرد ابتدايي اوراكل‎ها راهنمايي و نصیحت بود. در دوره آركائيك، يونانيان اندرزهاي اوراكل را در ارتباط با مذاهب و سياست و جنبه‎هاي مختلف زندگي، كشف كردند.»[17] معابدي نيز به همين نام وجود داشته است. «محراب‎ها به اوراكل‎ها اختصاص داده شده بود تا اهميت آن‎ها نشان داده شود»[18] و راي اين اوراكل‎ها توسط كاهنه‎ها و كاهن‎هاي معابد به مردمان گفته مي‎شد. كه قرباني شدن ايفي‎ژنيا اوراكلي بود كه توسط كالكاس،[19] به آگاممنون دستور شد. «اوراكل‎ها بسياري از تصميم‎هاي انسان درباره سلامتي، بيماري، صلح، جنگ، استعمار، مهاجرت، جرم و مجازات و ... را در دست داشتند.»[20]

در ميان آيين‎هاي خشنود كردن و پرستش خدايان، كه در بردارنده جشن‎ها و قرباني كردن حيوان و انسان (كه ارزنده‎تر بود)، پيشكش‎ها هم از اهميت خاصي برخوردار بودند و ارزش شاد بودن خدايان يوناني را از پيشكش‎هايشان مي‎توان سنجيد: جام طلا، گندم، شراب، شير، عسل، آب و سره محصولات و گاه تقديم اين پيش‎كش‎ها همراه با رقص و نمايش‎هاي مخصوص به خود بود.

«زندگي پس از مرگ براي يونانيان بسيار ارزشمند بود، آنان باور داشتند كه ارواح‎شان به سرزمين ديگري برده مي‎شود تا در آن‎جا به زندگي خويش ادامه دهد. انديشه آنان درباره مرگ يك تضاد چشم‎گير با ديگر شكل‎هاي اديان چندخدايي دارد. ديگر مذاهب چندخدايي باور داشتند كه بهشت و جهنمي در نهايت وجود ندارد. باور داشتند كه روح درست در لحظه مرگ به بدن ديگري فرستاده مي‎شود و اين تنها جنبه‎اي است كه دين چندخدايي يوناني را از باقي اديان جدا مي‎كند.

«آنان بر اين باور بودند كه بايد همه آن‎چه را كه در جهان ديگر نياز دارند با خود خاك كنند تا در آن جهان مورد استفاده‎شان قرار گيرد. از آن جمله جواهرات و لباس بود و حتي غذا را نيز به همراه مرده خاك مي‎كردند. شاهان نيز اسب‎ها و سلاح‎ها و گاه ديده شده كه همسران و برده‎هايشان را كشته و به همراه آنان خاك كرده‎اند تا شاه در جهان ديگر خانواده خود را داشته باشد! حتي جسدها را نيز موميايي مي‎كردند تا در جهان ديگر به راحتي مورد استفاده قرار گيرد.

«يكي ديگر از شباهت‎هاي دين چندخدايي يونانيان با ديگر اديان چندخدايي دنياي باستان، زميني بودنشان بود. فرهنگ‎ها و مكان‎هايي كه مردمان در آن ساكن مي‎شدند و به‎خصوص احترامي كه اديان نخستين براي طبيعت و زمين قائل بودند از جنبه‎هاي بارز آنان بود.»[21]

هم‎چنان عده‎اي از صاحب‎نظران بر اين عقيده پافشاري مي‎كنند كه يونان باستان فاقد دين بوده است. چنان‎كه گفته شد اگر بتوان از حصار پيچ در پيچ تعصب خارج شد، به راحتي مي‎توان پذيرفت آن‎چه يونانيان به عنوان مراسمي براي خشنود كردن يا ترس يا باوري عميق در برابر نيرويي فراتر از خودشان، به جاي مي‎آوردند، به راحتي كيش، آيين و يا مذهب و حتي دين نام مي‎گيرد. آن‎چه كه صاحب‎نظران و دين‎شناسان را از پذيرش آن باز مي‎دارد، ديدگاه سنتي نسبت به دين است. شايد قدري شكل ظاهري اديان و مذاهب با يكديگر متفاوت باشد اما آن چيزي كه در اين مبحث مورد نظر است، فضاي ذهني انسان پرستنده است كه در هر روي چه باستاني و چه مدرن در حال كرنش به پديده‎اي عظیم و بسيار بالاتر از خودش است و ديگر اين‎كه شايد بتوان انسان باستان را در سرسپردگي نسبت به نيرويي برتر و به عنوان آفريننده او پذرفتنی‌تر از انسان مدرن دانست. براي انسان هزاره‎ سوم اديان به تواريخ پيوسته‎اند و خداي قدرتمندي كه زندگي و خوش‎بختي آنان را رقم مي‎زند، وجود ندارد. زيرا او چند سد سال است كه ياد گرفته چگونه درهاي ممنوع را باز كند و خود سكان كشتي‎ زندگي‎اش را ناشيانه در دست گيرد و چه بسا انسان‎هاي هزاره‎هاي بعدي نيز به ادياني به ديد خودشان به غايت بهتر و قدرتمندتر باور داشته باشند و ديدگاهي چون متعصبان امروز نسبت به اديان ما داشته و يا نگاهي اسطوره‎اي به ادياني كه تاريخ بشريت را درنورديده‎اند خواهند داشت و درست در همين جاست كه اسطوره و مذهب به هم پيوند مي‎خورند. اصولا مذاهب و اديان جاي‎گاه ويژه اساطير هستند. آن‎چنان وقايع در تاريخ و اذهان مي‎پيچند و تكرار مي‎شوند كه عصاره باقي چيزي جز اسطوره نيست. عهد عتيق به روشني كتاب اساطير يهود است. وجود انسان‎هاي درون كتب مقدس و يا خارج از آن‎ها به گونه‎اي در ادوار تاريخي و در ذهن ابناء بشر تكرار شده است كه انعكاس آن دنياي آيندگان را نيز در بر مي‎گيرد. نوح و پسرانش باري وجود داشته‎اند يا خير، يا طوفاني فراگير زمين را در بر گرفته باشد يا خير، نوح ابدي شده است و هر چقدر زمان بگذرد نه كوچك‎تر مي‎شود و نه بزرگ‎تر، نه به زمان حال نزديك‎تر مي‎شود و نه دورتر. گويي مسكون در گوشه‎اي از زمان ايستاده است و زمان كه تنها بر اساطير كارگر نيست، از آن گذر نمي‎كند.

هنگامي كه از اساطير سخن مي‎رود، گويي مفهومی مجازي از عصاره در ذهن متبادر مي‎شود. يعني اسطوره به معناي عصاره همه آن‎چه كه در طول زمان در پي آن بوده تا بدان اشاره كند است. مانند شخصيت امام حسين كه اسطوره معصوميت و شجاعت شده است. گويي اساطير به تمام معنا چكيده دنيايي هستند كه انسان هماره در آرزوي بازسازي آن است و اين در ممارست با فرايند غريزي قهرمان پروري جوامع قرار مي‎گيرد. گويي انسان در هر نفس تاريخش را دم مي‎گيرد. معناها هرگز نابود نمي‎شوند تنها عصر در پي عصر پس ذهن آبايي ما انباشته مي‎شوند.

 

آیین قربانی در ایلیاد

 «هشت قرن پيش از ميلاد، هومر تمدن يونان را كه به نظر مي‎آيد متعلق به قرن‎ها پيش از خود اوست در ايلياد (و اوديسه) مي‎سرايد. با در نظر داشتن وجه‎هاي ديگر زندگي در دوران كهن، هومر در ايلياد يك چشم‎انداز از قرباني كردن را نشان مي‎دهد. بدين منوال كه براي خشنود كردن آپولو، كه توسط سركرده آخايي‎ها، آگاممنون به كاهنش[22] توهين شده بود، قشون آخايي‎ها يك قرباني دسته جمعي (عيد گاوكشان) با قرباني صد گاو  پيشنهاد دادند. هومر آيين قرباني را از آن دمي كه آخايي‎ها پا در راه فتح تروا مي‎گذارند تا آخرين سرود نيايش براي خداوند را گزارش مي‎كند. بسياري از اصول و مراسم قرباني كردن از منظر هومر شباهت به آن‎هايي دارد كه در زمان خود وي نيز وجود داشته است. شباهت‎ها در بر دارنده رابطه‎اي راستين ميان آيين‎هاي قرباني كردن دوران پيش از هومر و سده هشتم پس از آن مي‎باشد.»[23] قرباني‎هايي از اين دست در ایلیاد  بسيارند.

 

منظرهاي قرباني كردن در مقبره‎هاي سنگي هايجياتريادها

(The Hagia Triadha)

 نمونه‎هاي مقبره‎ها و معابدي كه زين پس مي‎‎آيند همه متعلق به خاك يونان و از اكتشاف‎هاي باستان‎شناسي هستند:

«شواهد براي آيين قرباني كردن در دنياي پيش از هومر محدود است، دانش ما از اين آيين‎ها كامل نيست. هيچ نوشته پيش از هومر روند قرباني كردن را با جزئيات شرح نمي‎دهد، اما تصاوير آيين‎هاي قرباني كردن از زمان هنر پيش از هومر مي‎توانند كمك كنند تا قدري نور به تاريكي آن بتابانيم. هم‎اكنون، كامل‎ترين تصوير آيين قرباني پيش از هومر متعلق به مقبره‎هاي سنگي هايجيا تريادها است. اين مقبره‎هاي سنگي كه در كرت و مربوط به اواخر عصر برنز (1200 ق.م.) هستند، تجسم منظر قربان‎گاه، جايي‎كه قرباني‎ها و تقديم‎هاي ديگر به محراب الهه (خدا) آورده مي‎شوند، هستند. جنبه‎هاي اين قرباني‎هاي آييني در دو سوي مقبره‎ها نقش شده‎اند. در اين آيين‎هاي قرباني كردن منقوش بر  مقبره‎ها، شباهت‎هاي بسياري با آيين‎هاي قرباني دوران‎ تاريخي مي‎بينيم.»[24]

«هم‎چون بسياري منطقه‎هاي زندگي دوران باستان، ما نمي‎توانيم به طور قطع روند دقيق قرباني كردن را كه در يونان باستان اجرا مي‎شد را بازگو كنيم. قرباني كردن آن‎چنان ميان يونانيان رايج بود كه همه روند آن را مي‎دانستند، بنابراين كسي خود را براي نوشتن آن آزار نمي‎داد. به هر روي، قرباني كردن در موقعيت‎هاي خاص، هراز‎گاهي توسط تاريخ‎نگاران يوناني درج شده است؛ هم‎چنين شاعران گاه‎گاه اشاره به مراسم و سنت‎هاي قرباني كردن در آثارشان داشته‎اند و با ذره‎ذره گردآوري اطلاعات از اين‎ها و منابع مشابه، دانشمندان قادر به بازسازي عمل قرباني كردن شده‎اند.»[25] تفسير‎هاي دكتر والتر بوركرت يك شكل شفاف و موجز از چگونه‎گي آيين‎هاي قرباني حيوانات در یونان ارائه مي‎كند. اين «سر راست و به دور از روند معجزه‎گونه آن است: ذبح كردن و مصرف يك حيوان خانگي اهلي براي يك خدا.»[26] شايد بدين معنا است كه خوردن و به ياد آوردن آن چيزي كه خدايان اهدا كرده‎اند که مناسبتی نیز با آیین‌های شکرگزاری نیز پیدا می‌کند.

«يونانيان باستان در زمان قرباني و مراسم جشن آن بهترين لباس‎هاي خود را مي‎پوشيدند و اگر مي‎توانستند لباس‎هاي نو بر تن مي‎كردند تا نشان دهند در مراسم خاصي شركت كرده‎اند و با هر روز زندگيشان تفاوت دارد.»[27]

 

آيين‎هاي قرباني انسان

 در زمينه قرباني شدن انسان در يونان باستان كتابي توسط دنيس د. هاگز (Dennis D. Hughes) به سال 1991 نوشته شده است. كه به بررسي شواهد بر آمده در معابد باستاني مي‎پردازد و گاه انسان حيران مي‎ماند كه اين آثار باقي مانده، انسان‎هايي هستند كه به مرگ محكوم شده‎اند يا با تقدس به خدايان تقديم شده‎اند.

«در 480 پيش از ميلاد تميستوكلس، سه ايراني را براي ديونيزوس قرباني كرد.»[28] اين ايرانيان گفته مي‎شود كه اسراي نظامي‎اي بوده‎اند كه در يكي از جنگ‎هاي هخامنشيان با يونانيان اسير شده‎اند. همين نمونه اشاره به آيين‎هاي قرباني انسان در حدود پنج تا هشت قرن پيش از ميلاد دارد كه مصادف با شكوفايي فرهنگ آتن نيز هست.

«باستان‎شناسان به دفعات قرباني انسان را به عنوان توضيح كشف‎هايشان: به استخوان‎هاي كودكان مينويي در كرت به همراه آثار بريدگي با چاقو، اسكلت‎ يك جوان خوابيده بر يك سكو به همراه يك چاقو نشسته بر سينه‎اش، اسكلت‎هاي گاه بسته شده در حجره‎هاي آرام‎گاه‎هاي ميسنه‎اي‎ها (Mycenaean) و سيپريوت‎‎ها ((Cypriot و مراسم به خاكسپاري دوگانه مرد - زن،[29] استناد كرده‎اند. اگر تفسير‎ها و دعوي‎هاي باستان‎شناسان درباره منابع باستاني قابل قبول باشد، آنان معرف تصويري وحشيانه و خونين از مذاهب يونان باستان، از عصر برنز تا زمان تاريخي هستند.»[30]

قربانيان زندانيان محكوم به مرگ و اسيران جنگي را در بر مي‎گرفتند تا دوشيزگان زيبا.

قرباني کردن اسماعيل توسط ابراهيم قابل مقايسه با مسئله قرباني كردن پسر اول در ميان اقوام كهن است. آنان معتقد بودند كه قرباني پسر اول براي خداوند يكي از باارزش‎ترين قرباني‎هاست.

 


 قرباني كردن باكره در يونان باستان

 قرباني كردن انسان به عصر برنز باز مي‎گردد و در ميان امپراتوري آزتك‎، اقوام كلت و اژه‎اي و يونانيان ديده شده است و چه دوست داشته باشيم چه نداشته باشيم قرباني انسان 5000 سال با ما بوده است. امروزه ثابت شده است كه يونانيان (هرچند نظريات گوناگوني وجود دارد) دوشيزگان را قرباني مي‎كرده‎اند كه با گشايش آن به ريشه‎هاي قرباني ايفي‎ژني و خاست‎گاه آن بهتر دست مي‎يابيم و ديگر اين‎كه قرباني دوشيزگان در يونان باستان و تمدن اژه‎اي ملغمه‎اي از آيين‎هاي تشرف و قرباني‎هاي حقيقي بودند كه در فاصله اين‎ دو به تعداد بي‎‏شماري آيين مي‎رسيم كه در آن‎ها باكره هم سمبوليكي و هم به صورت واقعي قرباني مي‎شود:

«معمولا قرباني با از دست دادن خون از بين مي‎رود. اغلب خون قرباني را جمع مي‎كردند تا در هنگام جشن به عنوان معجون و شراب افشاني و يا پيش‎كش به خدايي مورد استفاده قرار دهند. با در نظر گرفتن مشاهدات حقيقتي وجود دارد كه اين گونه قرباني‎ها لذت‎بخش و لازم بوده‎اند و در حقيقت عمل قرباني كردن دوشیزه اتفاق می‌افتاده است اما هماره به اين گونه نيز نبوده است. ... جين الن هريسون (Jean Alen Harison) اشاره مي‎كند كه قرباني كردن باكره يك جشن تشرف است نه بريدن گلوي يك دختر. او معتقد است كه قرباني كردن بدين شكل در خانواده جشن‎هاي تشرف جاي مي‎گيرد و تمامي اين‎گونه جشن‎ها از همان جشن‎هاي ابتدایی باروري جدا شده‎اند. هدف یک جشن تشرف به عنوان نمونه وارد كردن يك پسر به دنياي مردان است و در روند آن بر دو نكته تاكيد مي‎شود: مرد بايد يك جنگجو و يك پدر باشد. براي ساختن يك جنگجو رنج‎هاي هراسناك بر وي متحمل مي‎شود كه گاه حتي به مرگ نووارد ختم مي‎شود و اگر هم به مرگ ختم نشود، مرگي ساختگي است (يعني مرگ را بازآفريني مي‎كنند). مرگ با رستاخيز همراه است. زماني كه پسر به عنوان يك مرد دوباره زنده مي‎شود در حقيقت تبديل به يك قهرمان شده است. در واقع او ديده شده كه از يك كودك صرف به يك نان‎آور و حمايت‎گر تغيير ماهيت داده است. آنچه تشرف انجام مي‎دهد ضمانت اين تغيير ماهيت است.

«زماني كه تبديل به يك نان‎آور مي‎شود بدين معناست كه آمادگي چيدن ميوه‎هاي زمين را دارد و در نهايت بدين معناست كه نووارد نياز به ازدواج با مادر زمين را دارد. اين مادر زمين است كه دانش ضروري را درباره هم‎آغوشي دارا است و بنابراين نووارد مي‎تواند با زمين ازدواج كند. پس از ازدواج با زمين محصول مي‎تواند از زمين برآيد و او مي‎تواند با يك باكره مناسب ازدواج كند. در بخشيدن باكره‎گي به نووارد است كه دختر قرباني مي‎شود. زماني كه پسر به مرد تبديل مي‎شود دختر هم به همسر و مادر تبديل شده است. در جشن تشرف ما شاهد مرگ باكره و تولد مادر هستيم. باور تشرف به عنوان يك گذار، ايده مرگ نووارد و تولد دوباره او را در بر دارد.

«در برابر تمام اين آيين‎ها، مرگ حقيقي باكره‎ها نيز به عنوان گذر از دنياي كنوني و به جهان باقي مردگان شناسايي شده است.

«قرباني كردن يك باكره عملي وحشيانه است. هيچ تفاوتي با جنگ ندارد. رنه جرالد با درايت بر اين نكته تاكيد مي‎كند كه هدف قرباني كردن پيش‎بيني كردن وقايع از جمله جنگ كه قدرت اين را داشته كه به قرباني كنندگان صدمه‎اي بزند، بوده است. دليل يك چنين قرباني‎اي ايده خوبي براي منحرف كردن فكر از عمل وحشيانه قرباني كردن است.»[31]

يونانيان بر اين باور بودند كه با قرباني كردن يك باكره مي‎توان جلو جنگ‎های عظيم و  قريب‎الوقوع را گرفت و اعتقاد داشتند كه اگر خون يك نفر بتواند جلوي ريخته شدن خون صدها نفر را بگيرد نيك نيز هست.

«انتخاب يك باكره به عنوان قرباني از انتخاب بهترين قرباني برون مي‎آيد. نخست بهترين قرباني، قرباني است كه: اول، به راحتي مهار شود. دوم، يك قرباني مناسب بايد رها از قيد خانواده باشد كه خويشاوندان در پي خون‎خواهي برنيايند. در آخر يك قرباني مناسب بايد بي‎ارزش باشد. از تمام افراد يك جامعه يك دختر باكره بيشتر به معيار مي‎آيد (در آن دوران). بايد گفته شود كه بيشترين كسي كه باید قرباني شود رهبر يك جامعه است مثل يك شاه. اما شاهان به راحتي قابل دسترسي نيستند. جنگجويان نيز به دليل فضای جنگ و خطر اسارت پس از آن مي‎توانند قربانيان مناسبي باشند. اما آن‎ها نيز به سختي قابل دسترس هستند و معمولا هم‎پيماناني دارند كه از آنان دفاع مي‎كنند. همسران به صورت ميانگين خانواده‎هايي دارند كه به خون‎خواهي آنان مي‎آيند. بنابراين يك باكره بهترين قرباني است.

«بايد در نظر گرفته شود كه انتخاب يك باكره هيچ ارتباطي به معصوميت جنسي او و آگاهي‎ا‎ش ندارد. به اين واقعيت ارتباط دارد كه او ازدواج‎ناکرده و بدون تعلق است. تنها بعدها مفهوم معصوميت و پاكي به آيين‎هاي قرباني دوشيزگان راه يافت. در اصل باكره يك قرباني مناسب بود.

«پيشينه‎هايي از قرباني كردن انسان در فرهنگ يونان دوران تاريخي نيز وجود دارد. اما يونانيان به اجبار قانون باور دارند و به اين باور رسيده‎اند كه قرباني انسان لذت ‎بخش نبوده است. اما قرباني كردن قسمتي از دين باستاني آنان بوده و انسان در گذشته اين تمدن قرباني مي‎شده است. در اساطير نمونه‎هاي قرباني انسان كمابيش ديده مي‎شود. داستان جنگ تروا با ايفي‎ژنيا، پولكسينا[32] (Polyxina)، نجيب‎زادگان تروا و فرزند هكتور همراه است و لوكرين‎ها كه تعداد زيادي دختر را به مرگ سپردند تا به برابري تجاوز كاساندرا[33] توسط آژاكس  پاسخي داده باشند. كاملا مشخص است كه آندرومدا[34] براي قرباني شدن در نظر گرفته شده بود اما پرسئوس نجاتش داد.

«در اين خصوص حتي شواهد باستان‎شناسي نيز وجود دارد كه قرباني كردن انسان در  تمدن مينويي باب بوده است. با وجود اينكه دلايل كمي وجود دارد كه مينويي‎ها انسان قرباني مي‎كردند، هنوز پرسش‎هاي بی‌پاسخی وجود دارد كه آيا بازنمايي هنر آنان تجسم رويدادي واقعي نبوده است؟ يك اظهار نظر قدرتمند بدين امكان وجود دارد كه اين بازنمايي‎ها سمبوليك هستند و باور اين‎كه خدايان خواستار چنين قرباني‎اي هستند، اغلب وارد حيطه رمزپردازانه اديان مي‎شود.

«در مورد ايفي‎ژنيا، آرتميس قرباني‎اش را به تاوان زشتي اخلاقي‎اي كه در حقش روا شده بود، درخواست كرد اما معمولا آرتميس قادر بود قرباني‎اش را با پرتاب تيري از كمانش از بین ببرد.

«مرگ به وسيله مرض و بيماري در كمپ‎هاي سربازان معمولا به قرباني كردن براي آرتميس ختم مي‎شود. اين‎گونه است كه قرباني كردن در اين نمونه نشانه تغيير زندگي به مرگ است. قرباني كردن مي‎تواند نشانه تغيير‎هاي ديگري هم باشد. در نمونه كرونوس،[35]  قرباني كردن فرزندانش نشان‎گر تبديل از يك لحظه به لحظه‎اي ديگر است. در حقيقت، تعداد قابل توجهی از اساطير يوناني نشان‎گر مرگ به عنوان تبديل از يك حالت به موقعيت ديگري هستند.

«رابرت گريو[36] (Robert Grave) اشاره مي‎كند كه قربانی كردن انسان، هم‎چون قرباني كردن ايفي‎ژنيا، در حقيقت برداشتي نادرست از يك آيين كهن است. او فكر مي‎كند كه ايده يك چنين قرباني كردني از تصوير‎هاي ذهنيِ نشانگر يك قهرمان در حال شكست دادن يك غول آمده است. تصویر نشان از نبرد غول با قهرمان دارد و درنهایت غول مغلوب می‌شود. در اساطير باستاني غول پس از شکست خوردن، به صورتي تغيير‎ناپذير تبديل به زني زيبا شد. اين زن از غول سرچشمه مي‎گيرد. چنين زني ممكن است الهه هنر (به عنوان نمونه قريحه شاعري) قهرمان شود. تصوير نشان‎گر اين رويداد، قهرمان را نشان مي‎دهد كه به غول و سرچشمه زن خنجر مي‎زند و هدف آن نشان دادن این از تبديل غول به زن با چاقو زدن است. بدبختانه بعد‎ها مردم این تصوير (كهن ذهني) را اين‎گونه تعبير كردند كه زن چاقو خورده است.[37] هر دو قرباني شدن ايفي‎ژنيا و پوكسينا مي‎تواند در اين موقعيت مفهومي ديده شود»[38] و آن‌چه که اکنون به ما و عصری که در آن به سر می‌بریم رسیده است شکل هزارگونه شده آن‌ها است. طبعا ما هرگز به آن اشکال ازلی اسطوره دست نمی‌یابیم اما به روح و درون‌مایه آن می‌توان نزدیک شد.

«در هر دو مورد ازدواج با آشيل و تبديل شدن شكل باكره به عروس در نظر گرفته شده بوده است. اما هر دو دختر رنج مي‎كشند و نه آشيل. ايفي‎ژنيا هديه‎اي به آرتميس بود در حالي‎كه پولكسينا هديه‎اي به آشيل.

«نمونه‎هايي از باكره‎هاي قرباني‎ شده در اساطير كهن يونان از این قرار هستند[39]:‍

        · ايفي‎ژنيا، دختر آگاممنون و كليتم‎نسترا

        · پولكسينا، دختر پريام و هكوبا

        · قرباني‎هاي لوكرين‎ها[40] (Locrians)

        · دختران اركتئوس[41] (Erechtheus)

        · آگلوروس[42] (Aglaurus)  

«فريزر ((Frazer در درخت طلايي‎اش (Golden Bough) تعدادي از قربانيان انسان را كه توسط يونانيان قرباني شده‎اند را توضيح داده است. فريزر هم‎چنين اشاره مي‎كند كه اولين شاه روم قرباني شده است. شماري تمدن كه به رومي‎ها سرسپاريدند نيز، انسان قرباني مي‎كردند.

«مسيحيت نيرويي است كه قرباني انسان را از قلمرو‎هاي روم پاك كرد اما نه تا پيش از دوران سلطنت كنستانتين (306-337 پ.م).

«يك زن شوهردار هرگز قرباني نمي‎شد در حالي‎كه باكره‎ها بيشتر در دسترس قرباني شدن قرار می‌گرفتند تا دیگران.

«در باب قرباني كردن باكره بسيار مي‎توان گفت، اما بيشتر اين‎ها در ارتباط با واقعيت قرباني شدن باكره‎گي او با ازدواج است. در اين مفهوم مي‎توان گفت باكره مرده و مادر متولد شده است. اما اين‎ تنها با مرگ به صورت سمبوليكي ارتباط دارد. يوناني‎ها از ازدواج چنين استنباط مي‎كردند. اما در اين باور كدام‎يك قديمي‎تر است؟ داستان قرباني شدن ايفي‎ژني يا پولكسينا؟ هر دو باكره و هر دو قرباني شدند. شگفت اينجاست كه ايفي‎ژنيا را به نام ازدواج با آشيل فريفته و قرباني كردند و پولكسينا بر گور آشيل قرباني شد چرا كه او نزيست تا دعوي ازدواج كند و در هر دو مرگ اتفاق مي‎افتد.

«در نظر بگيريد چه بر سر ايفي‎ژنيا و پولكسينا آمد. پيش از هر چيز بايد باكره را مي‎گرفتند. مردان ايفي‎ژنيا را فريفتند اما با استفاده از زور با پولكسينا روبرو شدند. بعد بايد يك جشن و هيئت مهم به راه مي‎انداختند. رقت در فريادهاي دادخواهانه قرباني را مجسم كنيد. عده‌ای قرباني را نگاه مي‎داشتند و ديگري (كه اغلب مي‎بايست كاهن مي‎بود) گلوي قرباني را مي‎بريد. پس از آن خون مي‎بايد برون مي‎ريخته و اطراف مذبح را فرا مي‎گرفته است. در مورد قرباني حيوان پس از قرباني گوشت آن را مي‎خوردند اما در مورد قرباني انسان هيچ‎كس بدن انسان را نمي‎خورد. مي‎گويند كه شراب يا ترياك براي ساكت كردن قربانيان نا آرام مورد استفاده قرار مي‎گرفته و بستن دهان قرباني براي جلوگيري از سر و صداي و ناآرامی‌های او نهايت بي‎رحمي بوده است.

«درون‎مايه باورهايشان را در نظر بگيريد. ايفي‎ژنيا براي وزيدن باد براي سفر ناوگان اعزامي به تروا بايد قربانی می‌شده است؛ هرچند اين ناوگان براي گرفتن جان شايد بيش از  صدها هزار نفر، مرد و زن در نظر گرفته شده بوده است. تعدادي در دريا مردند كه از طرف يونانيان مرگي توامان با آرامش در نظر گرفته شده است. ديگران در ميدان نبرد كشته شدند و تعداد بسياري نيز از امراض کشنده مردند. در حقيقت او قهرمانانه مرد در حالي‎كه ديگران در پوچي و بي‎هودگي مردند. عده‎اي گمان مي‎كنند كه پولكسينا خود مرگ را بر برده‎گي ترجيح داد. براي او مرگ راحت‎تر بود. امروزه ما احساس مي‎كنيم اين قتل‎ها در نهايت بي‎رحمي اتفاق افتاده‌‎اند اما اين بدین علت است كه ما شريك ايمان و باور يونانيان باستان نيستيم.»[43]

آگاممنون قرباني كردن ايفي‎ژنيا را برنامه‎ريزي كرد. كليتم‎نسترا ((Clyemnestra، مادرش بعد‎ها وي را بدين خاطر كشت و برادرش اورستس ((Orestes نیز مادر را از بين برد.

«پولكسينا براي دفاع از تروايي‎ها به بردگي گرفته شد و خانواده‎اش قادر به گرفتن انتقام او نبودند. اما آتنا از زياده‎روي ظفريافته‎ها با تروايي‎ها ناخشنود بود. اين‎كه پولكسينا براي زياده‎روي يونانيان سلاخي شده است به راحتي مي‎تواند مورد بحث قرار گيرد. او (آتنا) از پوزوئيدون (Poseidon) پس از تجاوز آژاكس به كاساندرا خواست تا سيل و طوفان بر آنان فرو افكند و او چنين كرد و تعداد قابل توجهی كشتي و انسان غرق شدند.

«ايفي‎ژنيا قرباني‎اي بود كه در دام ازدواج دروغين با آشيل افتاد. او شاهزاده و دختر بزرگ آگاممنون نيز بود و هرچند آشيل خود در برابر آگاممنون ايستاد، باری دوازده مرد تروايي را براي مراسم به خاك سپاري پاتروكلوس (Patroclus) قرباني كرد. هومر تنها مي‎گويد: “سپس او رفت تا عملي شيطاني را تمام كند - او دوازده مرد شجاع؛ پسران نجيب‎زادگان تروايي را، از تيغ شمشير گذراند و آتشي برپا ساخت تا شعله‎هاي بي‎رحم از آنان تغذيه كنند.” [44]

«درباره پولكسينا نيز برخي داستان‎ها از اين قرارند كه او آشيل را براي كشتنش (توسط پاريس) فريفت و پس از مرگ، روح آشيل خواستار قرباني شدن وي شد.

داستان ديگر قرباني كردن، از مينوتور (Minotaur) است. هر نه سال هفت دختر و هفت پسر از آتن به كرت براي گم شدن در لابيرينت[45] Labyrinth)) و براي خوش‎آمدن مينوتور فرستاده مي‎شدند. تزئوس (Theseus) شاهزاده در حقيقت داوطلب شد تا يكي از قربانيان مرد باشد. مسلما سرنوشت او با قرباني شدن خاتمه نيافت؛ او آن‎قدر به مينوتور با مشت‎هايش ضربه زد تا توانست به آتن بازگردد اما باقي قربانيان گم شدند.

«يونانيان باستان با قرباني كردن انسان كه با مرگ همراه بود چندان موافق نبودند، بنابراين تصاوير چنداني از آن به دست نيامده است.

«در موارد نادري هم باكره كشته مي‎شد تا با خدايي ازدواج كند چرا‎كه اين مرگ وي را (جاودانه) به قلمرو روحاني مي‎فرستاد. اما خدايان يوناني به نظر مي‎رسد كه عروس‎هاي ميرا را ترجيح مي‎دادند. در مواردي نيز با يك باكره مانند مايملك رفتار مي‎شد و مرگ باكره به عنوان يك هديه به خدايان قلمداد مي‎شد (زيرا از پیش به خدا بخشوده شده بود).

گاه عده‎اي مي‎بايد قدرت خود را با كشتن ديگري ثابت مي‎كردند. باكره‎ها اغلب هدف اين عمل قرار مي‏‎گرفتند، كه بايد قتل در نظر گرفته شود كه بارها از طريق سياستمداران محق دانسته شده است. يك كاهن ممكن بوده خواهان مرگ دختر شاه شود تا نشان دهد او قدرتمند‎تر از شاه است. يك زن ناسازگار ممكن بود قرباني شود تا پيامي باشد براي ديگر زنان. در هنگامه جنگ زنان ممكن بود به دليل اين‎كه متعلق به دشمنان هستند كشته شوند.

«زماني‎كه زنان خود مهم‎ترين الهه‎گان[46] بودند، ارتباط بين رابطه زناشويي و تولد شناخته شده نبود. مردم به صورت غريزي با يكديگر مي‎آميختند و كاملا شگفت‎زده مي‎شدند هنگامي‎كه كودكي به دنيا مي‎آمد. بعد‎ها زماني كه روابط بهتر شناخته شد، مردان مي‎خواستند مطمئن باشند كه كدامين كودكان از آن آنان هستند و براي تايين چنين منظوري به دنبال دختران باكره‎ رفتند و سپس آنان را زنان خود كردند.

«ازدواج باكره را مي‎كشد و به زن زندگي مي‎بخشد. اما بايد آگاه بود زيرا بعضي مردم رابطه زناشويي را با مرگ يكي انگاشته‎اند و فكر مي‎كنند كه مرگ يك دگرگوني از حيات زميني به جايگاه روحاني و حيات باقي است. اما گام از زناشويي تا مرگ بسيار فراخ است. اين مرگ به معناي عمل باروري و به وجود آمدن زندگي ديگري در ميان اقوام كهن در نظر گرفته مي‎شده است.

«دوستان آشيل مي‎خواستند پولكسينا (Polyxena) را بر قبرش قرباني كنند و بدين وسيله تصور مي‎كردند كه می‎توانند آنان را در جهان باقي به يكديگر پيوند بزنند. او گلوگاهش را عريان كرد و گفت تا مادامي‎كه پيكرش را نيالوده‎اند مي‎توانند قرباني‌اش كنند. ايفي‎ژنيا در مقام انتخاب نبود او توسط پدرش به نام ازدواج با آشيل فريفته شد. اما آرتميس وي را با يك گوزن درست در لحظه‎اي كه چاقو پوستش را لمس كرد، عوض كرد.

«اما جشن‎هاي تشرف در يونان باستان قسمتي از مراسم ازدواج بودند. اگر باكره مي‎بايست كه با يك خدا ازدواج كند، كاهن ابتدا با وي هم‎آغوشي مي‎كرد. در شكلي ديگر (قرباني حقيقي) نيز تصور مي‎كردند كه باكره نياز به گذشتن از جهان روحاني دارد و در اين حالت گلوي وي را مي‎بريدند و مي‎گذاردند آن‎قدر خون از دست بدهد تا بميرد. او را بر تخته‎اي مي‎بستند تا از مقاومت وي جلوگيري كنند. اين قربانيان معمولا عريان توصيف شده‎اند اما در هنگام بسته شدن بر آن تخته پيكرشان پوشيده مي‎شده است.[47] فريادها و گريه‎ها و مقاومت باكره فضاي خوشايند جشن را از بين مي‎برد. پس از آن مذبح سراسر بر هم ريختگي و خون بود كه بايد شسته و پاك مي‎شد. جسد دختر را نيز براي به خاك‎سپاري مي‎بردند. يونانيان باستان باور داشتند كه اين براي پيروزي در جنگ و يا براي جلوگيري از ريخته شدن خون تعداد بي‎شماري انسان الزامي است و تصور مي‎كردند كه اگر خون يك باكره جلوي ريختن خون هزاران انسان را بگيرد، بسيار شايسته نيز هست.»[48]

در ايفي‎ژني در اوليس اوريپيد، وي از پدرش درخواست مي‎كند تا وي را نبندند و او خود به مذبح خواهد آمد. اين نشان مي‎دهد كه قرباني کردن انسان به چنين شكلي اعمال مي‎شده است و ديگر اين‎كه قرباني را با زور مي‎برده‎اند و يا مي‎بسته‎اند.

«در كرت باستان الهه بسيار مهم بود و هدايا از مردان به الهه نبود بلكه از الهه به مردان بود. هنگامي كه يك مرد از خود شجاعت نشان مي‎داد و قدرتمند بود و از جامعه خود در برابر نیروهای شر دفاع مي‎كرد، از الهه وعده هم‎خوابگي دريافت مي‎كرد. يك اژدهاي خوابيده نشان داده مي‎شد و الهه كه از درون اژدها بيرون مي‎آمد تا به او خوشامد بگويد.»[49] این یک تصوير کهن‌الگویی اساطیری است و به عنوان اسطوره مادر شناخته می‌شود. «تصويري که با گذشت زمان به نظر مي‎رسد كه اژدها تبديل به زن شده است و اين همان غول در تصوير كهن يوناني است كه تبديل به زن شده است و در این اشکال به نظر می‌آید که قهرمان، زن (اژدها-غول) را كشته است و اين آغاز قرباني زن-باكره بود.»[50]

 

آيين‎هاي قرباني و زيبایی‌شناسي خون

 باور ما از خون به زير اعماق حجاب‎هاي خودآگاهيمان رفته است. انسان پيش از تاريخ هستي محض بود. خون براي انسان پيشين تابو و داراي قدرتي نهفته بود. براي ما خون همان قدرت را دارد با اين تفاوت كه قدرت آن و آگاهي ما به زير سراپرده‎هاي فراموشي رفته‎اند.

خون يعني مرگ و زندگي، هر دو. عشق و نفرت هر دو. شايد با كمي تفاوت همه معناها در آن يافت مي‎شود.

هر زندگي‎اي، هر جانداري در اين جهان صاحب خون است. حتي گياهان كه داراي خون سبز گياهي هستند و زمين كه نفت خون اوست. تيره‎هايي از سرخپوستان معتقدند كه نفت خون زمين است و اگر آن را بيرون بكشيم زمين مي‎ميرد. امروزه زمين در قسمت‎هايي كه نفت آن كامل بيرون كشيده شده و تمام شده، بسيار باير است و هيچ گياهي در آن نمي‎رويد.

نوشيدن سمبوليكي خون عيسي به همان آيين انسا‎ن‎خواري و درون بردن انرژي او از طريق گوشت و خونش باز مي‎گردد. قرباني كردن سالانه عيسي، بازمانده آيين‎هاي قرباني كردن انسان ميان اقوام ابتدايي و يك سمبول عظيم قدرتمند از قرباني كردن انسان به شمار مي‎رود و به شکل دیگر به باورهای قدرتمند انسان پیشین از انرژی نهفته در خون است.

هالوكاست به عنوان نمونه قرباني شدن انسان براي ناصافي خون است.[51]

«ارزش‎هاي ديگري نيز به خون نسبت داده مي‎شد بدين منظور كه انسان پيشين باور داشت كه خدايان در خون زندگي مي‎كنند و آن را مقدس مي‎كنند. فرهنگ‎هاي ديگر لمس كردن خون را، به‎خصوص خون مرده (به دليل ناپاكي آن خون) را ممنوع كرده بودند. در برخي اقوام خوردن خون باب بوده است و گفته مي‎شود كه اين آيين خون‎خواري هنوز در ميان برخي اقوام (تانزانيا) وجود دارد. افسانه خوان‎خواران و ومپاير‎ها (Vampire) از باور بشر از نيروي نهفته در خون مي‎آيد.»[52] در برخي مذاهب آيين‎هاي سمبوليكي يا واقعي تغذيه از خون تكرار مي‎شوند.

فاست با خون خود با شيطان پيمان مي‎بندد. خون براي شيطان ارزش بسزايي دارد. فاست چيزي بسيار باارزش را مي‎دهد تا چيزي باارزش نيز دريافت كند.

همواره اين خون است كه بيمار مي‎شود و به ماده‎اي معتاد مي‎شود.

انسان چگونه مي‎تواند به قدرت بي‎كراني به نام خدا چيزي تقديم كند؟ به نظر خون‎ريزي براي يك خدا يا الهه هديه‎اي چشم‎گير به شمار مي‎آيد. پس ارتباط خون‎ريزي و آيين‎هاي قرباني تنگاتنگ به يكديگر پيوسته‎اند و هر آيين سمبوليكي زماني در دوران‎هاي پيش از تاريخ عمل‎كردي حقيقي بوده است.

قرباني انسان براي انسان مدرن يك تابو شده است اما زماني انسان‎ها در فرهنگ‎هاي گوناگون بدان باور داشته‌اند.

قرباني‎هايي كه خون در بر داشتند عمدتا براي پاك كردن گناه برپا مي‎شدند. به همين دليل مسيحيان به قرباني كردن دوباره اعتقاد ندارند چراكه باور دارند كه مسيح يك‎بار خود را براي گناه تمام بشريت قرباني كرده است.

گفته مي‎شود كه هم‎نوع‎خواري با قرباني انسان ارتباطي تنگاتنگ دارد و نمونه بارز آن را در اساطير، كرونوس مي‎دانند كه توانست تمام فرزندان خود جز زئوس را بخورد. شايد از اين بتوان به درون بردن نيرو (و قدرت) فرزندانش تلقي كرد، هرچند كه روايت اسطوره‎اي بر اين است كه او از هراس از كف ندادن قدرت فرزندانش را بلعيد.

ارتباط هم‌نوع خواری را می‌توان در گوشت‌خوار شدن او دانست. انسان هزاران سال است که به خوردن گوشت روی آورده است. تاریخ تمدنی که پس پشتمان قرار دارد سرشار از نمونه‌های هم‌نوع‌خواری است که خواسته و ناخواسته اتفاق افتاده است و قدم آن نیز به ساحت سحرآمیز اساطیر کشیده شده است.

 

مفاهيم قرباني در دين يهود و مسيحيت

 براي بهتر روشن شدن اين مبحث به بازتاب آن در ادياني مانند يهود كه آيين‎هاي قدرتمند قرباني كردن را در خود دارند و مسيحيت كه سمبول قدرتمند مسيح به عنوان بره قرباني را در خود دارد مورد بررسي قرار مي‎دهيم:

«عمل قرباني كردن در يهوديت بسيار روشن است و به دو وجه خوني (حيوانات) و غيرخوني (شراب يا سره محصولات) تقسيم مي‎شود. قرباني خوني نيز به هالوكاست[53] (Holocausts)، تقديمي‎هاي گناه[54] و تقديمي‎هاي صلح[55] بخش می‌شود.»[56]

گفته مي‎شود كه يهوديان درست زماني كه روميان اورشليم (خانه خدا) را ويران كردند دست از قرباني كردن كشيدند. يهوديان دست از قرباني كردن كشيدند چراكه در تورات به شدت فرمان داده شده است كه هرگز در هر محلي دست به انجام فريضه قرباني نزنند.

آيين‎هاي قرباني كردن به تفصيل در كتاب مقدس (عهد عتيق) شرح داده شده است.

اولين قرباني در كتاب مقدس توسط هابيل كه چند راس از نخست‎زادگان گله اوست مي‎باشد.

هديه سوختني بارها در كتاب مقدس تكرار مي‎شود و گويي تمام يهوديان فاجعه هالوكاست، خود قربانياني سوختني بودند.

اهميت قرباني شدن بر قربان‎گاه در آيين قرباني كردن يهود بسيار قدرتمند است. يهوديان بر سر هر كوچه و معبري قرباني نمي‎كنند و به قولي تنها جاي‎گاه ويژه اين كار هيكل (خانه خدا) است.

درباره ذبح اسماعيل توسط ابراهيم باز مي‎توان گفت كه اين تغيير از آيين‎هاي قرباني انسان به حيوان گويي خود را در اديان متاخر متبلور كرده‎اند و در هركدام به گونه‎اي سمبوليكي رخ نموده‎اند و باز اين مي‎تواند نشانه بسيار ظريف از هديه‎اي خداوندي باشد كه به انسان ارزاني شده است.

برخلاف مسيحيت در دين يهود قرباني كردن عملي براي گرفتن بخشايش پروردگار نبوده است.

نوشيدن خون در دين يهود قبح و خشونت عليه كسي كه خون نوشيده است يكي از مجازات‎هاي معمول براي جرمي چنان به شمار مي‎رود. يهوديان خون را قرباني نمي‎كردند. خون حالت تابويي خود را داشته است و آنان تنها به قرباني كردن حيوان پرداخته و خون را مي‎ريختند تا پاكي پيشين (كه بر اثر گناه از ميان رفته بود) بازگردد.

گفته مي‎شود تورات قرباني انسان را جايز نمي‎داند اما موسي از كنار هر شهري كه مي‎گذشت، مردان و زنان و كودكان آنان را مي‎كشت كه مبادا آنان با قوم اسرائيل يكي شوند؛ اگر بتوان آن را قرباني كردن انگاشت.

گفته مي‎شود كه عده‎اي از يهوديان معتقدند كه اگر معبدشان (خانه خدا) دوباره ساخته شود، قادر به قرباني كردن حيوانات نخواهند بود زيرا اين عمل خلاف آن‎چيزي است كه مسيا دوست دارد و انسان در نهايت گياه‎خوار به بهشت خواهد رفت و باز حيوانات نيز در قاموس مسيا مانند انسان هستند.

آن‎چه در باره عيسي مسيح همواره پيش از هر چيز به ذهن مي‎تراود، اين است كه او نمونه بارز خودقرباني است بدين معنا كه وي آگاهانه قرباني شدن خويش را گردن مي‎نهد و صليب خويش را كه از آن به بار زندگي معنا مي‎شود بر دوش مي‎كشد. شايد بدين خاطر ايفي‎ژني اين‎چنين به وي نزديك مي‎شود؛ ايفي‎ژني مرگ را هرچند چاره‎اي جز آن نمي‎بيند آگاهانه انتخاب مي‎كند و در اين شكل معصوميت و آگاهي را با مسيح شريك مي‎شود. اساطير در ريشه‎ها (اگر از ابعاد اسطوره‎شناسانه به مسيح نگاه كنيم) به پيوستگي‎هاي قدرتمند معنايي با یکدیگر مي‎رسند.

«مصلوب شدن عيسي از طرف مسيحيان قرباني كاملي محسوب مي‎شود زيرا او خون خود را بر روي صليب براي گناهان تمام ابناء بشر ريخته است.»[57]

اعتقاد مسيحيت مبنا بر اين‎كه خداوند عيسي را كه پسر او بود براي قرباني شدن نزد انسان فرستاد تا گناه انسان پاك شود، پايه قدرتمند اين دين و نگاه آن به آيين قرباني كردن است. هم‎چنان‎كه از عيسي به‌نام بره خدا نیز ياد مي‎کنند.

بعدها در مراسم قرباني‎اي كه در كليساي ارتدوكس و كاتوليك براي قرباني شدن عيسي برپا مي‎شود، عيسي خود قرباني و قرباني كننده است.



[1] دانش‎نامه آزاد ويكي‎پديا، آيين‎‎هاي قرباني. www.wikipedia.com/sacrifice

[2] در اديان و مکاتب شرقي کارما به معناي نتيجه عمل است؛ معتقدند كه هر عملي در پس خود عكس‎العملي را در آينه هستي بازتاب مي‎دهد و تمام اعمال ما با همان كيفيتي که از ما جدا شده‌اند به ما باز خواهند گشت.

[3] شيوه‎هاي قرباني كردن در يونان باستان، مقاله مجازي. www.about.com

[4] همان.

[5] ناشناس: آيين‎هاي مذهبي، جشن‎واره‎ها، قرباني‎ها، مقاله مجازي. www.about.com

[6] اين يكي از موارد مورد مناقشه‎اي است كه صاحب‎نظراني چون ميرچا الياده (Mircea Eliade) درباره آن جدل كرده‎اند.

[7] همان.

[8] تمدن كهن اژه‎اي واقع در كرت، جنوب غربي يونان.

[9] همان.

[10] آستين كلاين (Austin Cline): خدایان یونانی، مقاله مجازي. www.atheism.about.com

[11] ایزدبانوان دریایی، دختران نره و دوریس بودند. این پنجاه نرئید در واقع پریان دریایی مدترانه بودند که در ژرفای دریا و در کاخی بسیار نورانی زندگی می‌کردند و گاه نیز دختران پوزئیدون دانسته شده‌اند.

[12] همان.

[13] يكي از سه قوم كهن يوناني كه در كرت ساكن شدند.

[14] ف. ژيران:  كتاب پيشين، پيش‎گفتار، ص 11 و 12.

[15] دانش‎نامه مجازي بريتانيكا، دين يونان باستان. www.britannica.com

[16] همان.

[17] همان.

[18] همان.

[19] پيامبر و پيش‎گوي اسطوره‎اي يونان كه قابل مقايسه با تيرزياس است.

[20] همان.

[21] همان.

[22] اشاره دارد به کاساندرا دختر پریام و هکوب.

[23] آندرئا كويينسكي و باربارا اولسن (Andrea Koinski and Barbara Olsen): آیین قربانی در ایلیاد، مقاله مجازي. www.inside.bard.edu/academic/specialproj/ritual

[24]  آندرئا كويينسكي و باربارا اولسن (Andrea Koinski and Barbara Olsen): منظرهای قربانی کردن در مقبره‌های سنگی هایجیا تریادها، مقاله مجازي. www.inside.bard.edu/academic/specialproj/ritual

[25] همان.

[26] همان.

[27] همان.

[28] ناشناس: تاريخ روشني از قرباني انسان، مقاله مجازي. www.francesfarmersrevenge.com/stuff/archive/oldnews5/morehumansacrifice

[29] كه گفته شده زن به هلاكت مي‎رسيده چون مي‎بايست زندگي‎اش را در مراسم به خاك‎سپاري مردش مي‎داده است.

[30] همان.

[31] جان فردريك كلوث: قربانی کردن باکره در یونان باستان، مقاله مجازي. www.fjkluth.com

[32] پوليكسن جوان‎ترين دختر پريام و هكوب بود و در برخي ماجراهاي جنگ تروا، كه در روايت‎هاي پس از ايلياد آمده، شركت داشت. او همراه پريام و هكوب نزد آشيل رفت تا پيكر برادرش هكتور را از او پس بگيرد. آشيل سخت دلباخته دختر جوان شد. گفته‎اند كه آشيل براي به دست آوردن پوليكسن حتي حاضر شد به يونانيان پشت كند و راهي كشور خود شود يا در كنار اهالي تروا بجنگد. ولي پاريس كه مراقب جريان بود او را كشت. هنگام غارت تروا، روان آشيل بر يونانيان پديدار شد و از آن‎ها خواست تا پوليكسن را بر قبرش قرباني كنند. پسر آشيل براي آرام كردن روان آشفته پدر، به فرمان او تن داد و پوليكسن را قرباني كرد.

[33] كاساندر دختر پريام و هكوب و خواهر دوقلوي هلنوس بود. اين شاهزاده خانم تروايي در پيشگويي بي‎همتا بود. او اين موهبت را از آپولو داشت. آپولو به او دل باخت و كاساندر عهد كرد كه پس دريافت قدرت پيش‎بيني، خود را به او سپارد. اما كاساندر به عهد خود وفا نكرد، و آپولو خشمگين چنان كرد كه كسي پيش‎گويي‎هايش را جدي نگيرد. او بي‎نتيجه، جنگ تروا را پيش‎بيني كرد و با آمدن هلن و  ورود اسب چوبي معروف به شهر تروا مخالفت كرد. او هنگام بخش غنائم به شاه آگاممنون رسيد.

[34] كاسيوپه، همسر سفه پادشاه اتيوپي، روزي نسنجيده گفت كه دخترش آندرومد، از نرئيد‎ها نيز زيباتر است. پوزوئيدون از اين توهين نسبت به دخترانش خشم‎گين شد و غولي دريايي را به سرزمين ايشان فرستاد تا آن‎جا را ويران سازد. سفه با سروش آمون در اين‎باره رايزني كرد و پاسخ شنيد كه اگر آندرومد براي ايزد درياها قرباني شود، اين بلا پايان خواهد رسيد. پس دختر را به صخره‎اي بر كرانه دريا  بستند و او هر لحظه منتظر بود تا غول او را ببلعد. در همين فاصله پرسه در كرانه اتيوپي لنگر انداخت. او با كشتن غول آندومد را نجات داد و با او پيوند زناشويي بست.

[35] جوان‎ترين پسر اورانوس و گايا و از تيتان‎ها بود. او پيش از زئوس و ايزدان اولمپ بر جهان فرمان‎روايي كرد. كرونوس براي به دست آوردن قدرت مطلق، پدر را مثله كرد، با خواهرش رئا در آميخت و صاحب فرزندان بسياري شد. اين فرزندان جملگي از ايزدان و ايزدبانوان بنام يونان شدند. كرونوس براي نگه‎داري از تخت خود بايد با ديگر تيتان‎ها به توافق مي‎رسيد. در واقع تيتان‎ها از او خواستند كه هيچ‎يك از فرزندانش را زنده نگذارد. او تمام فرزندان خود جز زئوس را بلعيد. به جاي زئوس، رئا پاره‎سنگي را در پارچه‎اي پيچيد و به كرونوس داد و بدین ترتیب فرزندش را نجات داد.

[36] نظريه‎پرداز اساطير.

[37] کشف و دریافت چنین تصاویر ذهنی و کهن الگویی آن‌چنان در ریشه‌های زمان اساطیری گم شده‌اند که به دشواری بتوان ردی از آن یافت و هرچند گشودن آن مهم می‌نماید در این رساله تنها به عنوان کردن آن بسنده می‌کنیم.

[38] همان.

[39] که به عقیده نگارنده تمامی آن‌ها شکل سنتی قربانی شدن را ندارند و به اشکال مفهومی قربانی تنه می‌زنند.

[40] لوکرین‌ها یکی از اقوام باستانی یونان بودند که گفته می‌شود خویشاوندی‌ای نیز با اقوام دوری داشته‌اند. در جنگ تروا آژاکس سرکرده آنان بود و پس از مرگ وی نیز این قوم برای او آرام‌گاهی ساختند و باور داشتند که آژاکس در جنگ‌ها همراه آنان است. پس از تجاوز آژاکس به کاساندرا در معبد آتنا، به دستور الهه محکوم شدند یا به روایتی نفرین شدند که تا هزار سال دو باکره به معبد آتنا در آتن بفرستند و پس از مرگ هر کدام از این باکره‌ها دو باکره دیگر جایگزین می‌شدند. این دوشیزه‌ها را پس از مرگ می‌سوزاندند که روش مرسوم تدفین مجرمان بود. این دختران تا آخرین لحظه زندگی به کار خدمت به معبد آتنا مشغول بودند. روایت دیگری نیز هست که آتنا که از تجاوز به کاساندرا در حریم معبدش خشم‌گین بود از پوزوئیدون خواست تا بر سپاه یونان طوفانی سهم‌گین در افکند و بسیاری از  جمله لوکرین‌ها درکشاکش آن طوفان از بین رفتند.

[41] اِرِكته نوه اريكتونيوس و پسر پانديون پادشاه آتن، پس از پدر بر تخت پادشاهي نشست. بعدها افسانه اركته از افسانه پدربزرگش جدا شد. او شماري فرزند و از جمله هفت دختر داشت. اين دختران چنان به يكديگر مهر مي‎ورزيدند كه سوگند خوردند چنان‎چه يكي از آن‎ها بميرد ديگران او را تنها نگذارند و او را در جهان مردگان همراهي كنند. در نبرد ميان اهالي الوزيس، كه اومولپوس پادشاه تراس آن‎ها را ياري مي‎كرد و آتنيان، سروش دلف، شرط پيروزي احتمالي اركته را قرباني كردن يكي از دخترانش دانست. پس شش خواهر ديگر هم، وفادار به پيمان خود دست به خودكشي زدند.

[42] دختر سكروپس بود كه آتنا گاهواره سبدين اريكتونيوس را بدو سپرد تا از آن مراقبت به عمل آورد. آتنا از آگلوروس خواست تا در گاهواره سبدين را باز نكند. آگلوروس و خواهرانش، هرسه و پانروزوس نتوانستند بر كنجكاوي شديد خود چيره شوند. از اين رو آگلوروس در سبد را گشود و در آن نوزادي را ديد كه مارهايي به دورش چنبره زده‎اند. آن‎ها از ديدن اين منظره ديوانه شدند و خود را از فراز آتروپل به زير افكندند.

[43] همان.

[44] كتاب بيست‎و‎سه ايلياد.

[45] نام غاري در كرت است.

[46] منظور دوران مادرشاهي است.

[47] به دليل ژاكتي که براي عدم مقاومت قرباني بر تخته نصب می‌کرده‌اند و قربانی را در آن می‌پوشانیده‌اند بوده است.

[48] همان.

[49] همان.

[50] همان.

[51] شماری بر این باورند که هالوکاست یک تصفیه نژادی قوم یهود از طرف اندکی یهودی بوده است.

[52] زيبايي‎شناسي خون، مقاله مجازي. www.solarphallic-cult.org

[53] سوزاندن قرباني تقديمي، به گونه‎اي كه كل حيوان سوخته شود.

[54] براي از ميان بردن گناه كه قسمتي سوزانده مي‎شد و قسمتي نيز براي خاخام نگاه داشته مي‎‏شد.

[55] كه به صورت مشابه تنها قسمتي از بدن حيوان سوزانده مي‎شود.

[56] دانش‎نامه آزاد مجازي ويكي‎پديا، آيين‎هاي قرباني. www.wikipedia.com/sacrifice

[57] همان.

 

سحر پریازانی

زنان و بردگي در يونان باستان

 

«با توجه به ايلياد و اوديسه در مي‎يابيم كه جنگجويان يونان باستان پس از تصرف يك شهر چگونه زنان آن شهر را برده‎هاي جنسي خود مي‎كردند. برده‎ها تمام و كمال آن‎چه اربابانشان مي‎خواستند بودند و متاسفانه بي‎خانمان‎ها به راحتي در يونان كهن به بردگي گرفته مي‎شدند. اگر قابل استفاده بودند فروخته مي‎شدند و اگر نه كشته مي‎شدند يا رها مي‎شدند تا بميرند. خانواده عنصر مهمي بود كه در صورت قدرتمند بودن قادر به حفظ خود و اعضااش بود. خانواده در آن دوران‌ها بسيار ارزشمند بود. اگر خانواده نمي‎توانست تو را حمايت كند، به‎خصوص هنگامي‎كه بي‎خانمان و رها شده بودي كار به بردگي مي‎كشيد. نكته خوبش در اين بود كه ممكن بود كسي‎كه تو را مي‎خريد، در خانواده‎اش جايت مي‎داد. نكته بد آن اين بود كه تو را مجبور به انجام كارهاي شاق و توان‎فرسا مي‎كردند و اگر سر باز می‌زدی، كشته مي‎شدي و رها مي‎شدي تا بميري. جرائم جنسي نيز به راحتي بر برده‎ها اعمال مي‎شد.»[1]

به نظر مي‎آيد چند همسري در يونان باستان مرسوم بوده باشد. موقعيت اجتماعي زنان چندان قدرتمند نبوده است. زنان تقريبا صاحب چيزي نبودند چه رسد به بردگان.

 

سحر پریازانی

«مردان غالبا از طرف همسرانشان براي جلوگيري از رابطه جنسي با برده‎ها بازداشته مي‎شدند. برده باردار مي‎توانست كار كند اما به نظر مي‎رسد كه ارزش يك بچه به وجود آمده برابر با ارزش كاري بود كه توسط برده باردار از دست مي‎رفت لذا برده‎داران از بارداري برده‎هاي خود تا آن‎جا كه امكان داشت جلوگيري مي‎كردند.

«در فرهنگ ميسنه‎اي بيش‎تر برده‎ها زنان بودند. اين برده‎ها براي ريسندگي و بافندگي به کار گرفته می‌شدند، بنابراين ميسنه‎اي‎ها مي‎توانستند تجارت لباس و پارچه بكنند. در دوران كلاسيك بسياري از برده‎ها، نوكران و كلفت‎های خانگي بودند و باقي آن‎ها در معدن كار مي‎كردند يا به كارهاي خطرناك و توان‌فرسای ديگري مشغول بودند. آهن‎گران برده‎ها را براي كمك به خودشان آموزش مي‎دادند. برده‎هاي آموزش‎ديده‎اي نيز بودند كه هتائرايي[2] (Hetaerae)  نام داشتند و اگر به لحاظ اجتماعي تغيير مؤثري می‌کردند، اغلب مي‎توانستند آزادي خود را بخرند.

«جنگ هم برده توليد مي‎كرد. سپاهیان مغلوب همه برده ارتش پيروز مي‎شدند. اگر شهري را تصرف مي‎كردند كل شهر برده مي‎شدند. در شرايط بحراني دفاع از حكومت، نظام مي‎توانست ارتشي از برده‎ها در شرايط اضطراري فراهم آورد.

«فرقه‎هاي سياسي ممكن بود به عنوان مجازات براي باورهايشان برده شوند. دزدان دريايي نيز ممكن بود مردم را بدزدند و به عنوان برده بفروشند. والدين نيز ممكن بود فرزداندانشان را به عنوان برده بفروشند. روسپي‎ها ممكن بود فرزندان ناخواسته‎شان را به بردگي بفروشند.

«زنان برده نبودند اما هيچ حق و حقوقي نيز نداشتند. يونانيان باستان حق و حقوق‎هايي نيز ساخته بودند اما تنها آن را به شهروندان آزاد مرد مي‎دادند. زنان در دنياي جداگانه‎اي از مردان بیشتر اوقات به سر می‌بردند. در آن دنيای جدا افتاده خانواده،  نموداري مثلثي وجود داشت كه همسر مرد صاحب (مال و منال) خانه در راس مثلث قرار داشت و برده‎ها در پايين آن. در ميانه نيز زنان و دختران و باقي افراد خانواده وجود داشتند. زنان در آن سيستم پدرسالارانه خانه حق گفتگو با مرد خانه را نداشتند و تنها همسر خانواده مي‎توانست مستقيما به شوهر خود گفتگو کند و یا خواسته‌های دیگر زنان را برای مرد خانه بازگو کند. برخي خانه‎ها تعداد زيادي انسان را به اين شكل در خود داشتند و در برخي از خانه‎ها تنها همسر و دختران درون اين مثلث جاي مي‎گرفتند. تنها زني را در خانه داشتن معمولا اتفاق نمي‎افتاد اما هتائرايي‎ها چنين مي‎كردند. در چنين خانه‎اي تنها يك هتائرایی و برده‎ها حضور داشتند.

«تعداد برده‎هاي يك خانه به طور متوسط ده تا بيست نفر بود. برده‎هاي حق نداشتند از اسم خودشان استفاده كنند و با نام صاحبشان شناخته مي‎شدند.

«برده‎هايي كه درگير كارهاي رنج‎آور و سخت بودند خيلي زنده نمي‎ماندند؛ يا اتفاقات ناگهاني به عنوان نمونه هنگام كار در كشتي يا معدن جانشان را مي‎گرفت يا از فرط خستگي از پا در مي‎آمدند و يا از كارافتادگي زودرس از بين مي‎رفتند.

«گاه روابط قدرتمندي بين زنان خانه و برده‎هاي زن برقرار مي‎شد و با توجه به تنها منابع بازمانده كه يك‎كدام از آن‎ها نمايشنامه‎هاي تراژدي‎نويسان يونان باستان است، اوريپيد در مدئا چنين رابطه‎اي را بين مدئا و پرستار نشان مي‎دهد. پرستاري از كودكان نيز علاوه بر ديگر وظايف خانه از كارهايي بود كه به بردگان مي‎سپردند.»[3]

 



[1] جان فردريك كلوث: زنان و بردگی در یونان باستان، مقاله مجازي. www.fjkluth.com

[2] يونان باستان كلاس اجتماعي خاصي از زنان تحصيل كرده داشت كه آماده رابطه‎ جنسي و شكل‎هاي متفاوت ديگر رامش‎بخشي مانند نوازندگي و رقص بودند. علارغم اين‎كه عده‎اي آن‎ها را روسپي مي‎ناميدند، آنان خودشان را چنين نمي‎دانستند.

[3] همان.